وانشات باد و طوفان " پارت اول "
ساک چرمی رو روی شونه هاش جا به جا کرد و وارد باغ شد .
دو سال گذشته از روزی که با پسری که " بیبی چیتا " صداش میزد به این باغ میاومد .
آهی کشید و بدون اینکه اجازه بده گارسون هیچ حرفی بزنه گفت : هات چاکلت .
گارسون : بله .
از هات چاکلت متنفر بود .
اما بیبی چیتا همیشه میگفت " من عاشق طعم هات چاکلتم ، باعث میشه انرژی بگیرم و اگر انرژی زیادی داشته باشم ، کارهای بیشتری هست که میتونیم باهم انجام بدیم . نه جونگی ؟ "
صدای خنده های پسر تو ذهنش اکو شد
و باعث شد لبخند تلخی روی لبهاش نقش ببنده
بعد از اون دو سال بالاخره با به اتمام رسوندن درس هاش به کره اومده بود .
گارسون لیوان هات چاکلت رو روی میز قرار داد
گارسون : چیز دیگه ای..
کوک بدون اینکه بزاره گارسون حرفش رو کامل کنه ، گفت : نه .
گارسون تعظیم کرد و رفت .
این چند وقت خیلی افسرده شده بود و سعی میکرد تا جایی که میتونست کمتر با آدم های اطرافش ارتباط برقرار کنه .
لیوان هات چاکلت رو توی دستهاش گرفت و به دهنش نزدیک کرد
با چشیدن طعم هات چاکلت ، برای هزارمین بار خاطراتش رو به یاد اورد .
*فلش بک*
پسرک شیطون با خنده های مستطیلی به سمت جونگکوک دویید
تهیونگ : جونگی ، امروز میای دیگه نه ؟
جونگکوک کتاب تاریخ رو توی کیفش گذاشت
و دستش رو روی لبهای پسرک کشید
جونگکوک : وقتی هات چاکلت میخوری ، دور دهنتو پاک کن
تهیونگ : جونگییی..
جونگکوک از این حجم کیوت بودن تهیونگ لبخند زد .
جونگکوک : مادر و پدرت ممکنه مشکوک بشن و با خودشون بگن دوتا پسر گنده تو اتاق چیکار میکنن .
تهیونگ دستش رو روی گردن کوک کشید و دَرِگوش جونگکوک با صدای بم و سکسیش زمزمه کرد: پس بیا بهشون بگیم چیکار میکنیم !
جونگکوک با لبخند خرگوشی تهیونگ رو کمی به عقب تر هل داد
انگشتش رو روی حلقه کاپلی توی انگشت های ظریف و بلند تهیونگ کشید و دست تهیونگ رو بین دستاش گرفت .
جونگکوک : امروز از پدرم میخوام که بزاره بیام پیشت . منتظرم بمون
و باهم به سمت خونه رفتن
وقتی به خونه رسید کوله پشتیش رو روی کاناپه انداخت
و به مادرش گفت : میشه امروز برم خونه ی دوستم؟
پدرش خودش رو به کوک رسوند و گفت : به چه مناسبتی ؟ بری خونه همون پسره تهیونگ ؟! گفتم که تو باید دوستهای بهتری پیدا کنی .. اون پسره تهیونگ خانواده آبرومندی نداره
جونگکوک : فقط قراره درس بخونیم همین .
بابا : نه جونگکوک نه .
جونگکوک داد زد: مهم عشقیه که بین ماهاست نه خانواده
پدرش با تعجب به جونگکوک زل زده بود . مادرش هم تعجب کرده بود
کمی طول کشید تا جونگکوک بفهمه دقیقا چه حرفی زده
با مِن مِن گفت : منظورم ..منظورم .. دوستیمونه .. من..
پدرش با پوزخند گفت : میدونستم یه جای کار میلنگه . فردا میام و اون دانشگاه لعنتیتو عوض میکنم کوک . پس اون شایعه ها توی مدرسه الکی نبودن .
جونگکوک : چه اشکالی داره ؟!
هیوک ، پدر جونگکوک ، بعد از کمی فکر کردن ادامه داد : این عشق کثیفه .
جونگکوک که اشک توی چشمهاش حلقه زده بود بدو بدو به سمت اتاقش رفت . و وقتی وارد اتاق شد در اتاق رو با عصبانیت کوبید
---
دو ماه گذشته ، جونگکوک سعی میکرد به دانشگاه جدید عادت کنه اما میتونست ؟!
زنگ به صدا در اومد .. همه ی دانشجو ها با جیغ و خوشحالی از کلاس خارج شدن و استاد هم پشت سرشون رفت .
جونگکوک به تهیونگ پیام داد : جلوی در دانشگاه منتظرم بمون .
و از دانشگاه خارج شد .
سوار ماشین شخصیش شد و به سمت دانشگاه قدیمی حرکت کرد . وقتی به دانشگاه رسید ترمز گرفت ..
تهیونگ با همون لبخند مستطیلی توی ماشین نشست
تهیونگ: چه خبر جونگی ؟ یاد دوست پسرت افتادی ؟!
جونگکوک : بیبی چیتا خودت خوب میدونی که من همیشه به فکرتم فقط الان شرایط فرق کرده . درسته هفته ای یکبار میبینمت اما هنوزم دوستت دارم
تهیونگ : این حرفا دیگه روم تاثیری نمیزاره .
جونگکوک : پس .. چیکار کنم ؟
تهیونگ : بریم کلاب .
جونگکوک : تهیونگاا..
تهیونگ : جونگی .. خوب میدونی که درمورد رابطه مون با پدر مادرم حرف زدم و اونا هیچ مخالفتی نکردن . فکر میکنم فقط داری بهونه میاری . ازم خسته شدی ؟
جونگکوک : تو هم خوب میدونی که خانواده من مخالفن .
تهیونگ لبهاش رو غنچه کرد و با اخم ، دست به سینه به بیرون خیره شد .
جونگکوک : قهر نکن حالا .. باشه ، میریم کلاب بزار گوشیم و خاموش کنم ..
دو سال گذشته از روزی که با پسری که " بیبی چیتا " صداش میزد به این باغ میاومد .
آهی کشید و بدون اینکه اجازه بده گارسون هیچ حرفی بزنه گفت : هات چاکلت .
گارسون : بله .
از هات چاکلت متنفر بود .
اما بیبی چیتا همیشه میگفت " من عاشق طعم هات چاکلتم ، باعث میشه انرژی بگیرم و اگر انرژی زیادی داشته باشم ، کارهای بیشتری هست که میتونیم باهم انجام بدیم . نه جونگی ؟ "
صدای خنده های پسر تو ذهنش اکو شد
و باعث شد لبخند تلخی روی لبهاش نقش ببنده
بعد از اون دو سال بالاخره با به اتمام رسوندن درس هاش به کره اومده بود .
گارسون لیوان هات چاکلت رو روی میز قرار داد
گارسون : چیز دیگه ای..
کوک بدون اینکه بزاره گارسون حرفش رو کامل کنه ، گفت : نه .
گارسون تعظیم کرد و رفت .
این چند وقت خیلی افسرده شده بود و سعی میکرد تا جایی که میتونست کمتر با آدم های اطرافش ارتباط برقرار کنه .
لیوان هات چاکلت رو توی دستهاش گرفت و به دهنش نزدیک کرد
با چشیدن طعم هات چاکلت ، برای هزارمین بار خاطراتش رو به یاد اورد .
*فلش بک*
پسرک شیطون با خنده های مستطیلی به سمت جونگکوک دویید
تهیونگ : جونگی ، امروز میای دیگه نه ؟
جونگکوک کتاب تاریخ رو توی کیفش گذاشت
و دستش رو روی لبهای پسرک کشید
جونگکوک : وقتی هات چاکلت میخوری ، دور دهنتو پاک کن
تهیونگ : جونگییی..
جونگکوک از این حجم کیوت بودن تهیونگ لبخند زد .
جونگکوک : مادر و پدرت ممکنه مشکوک بشن و با خودشون بگن دوتا پسر گنده تو اتاق چیکار میکنن .
تهیونگ دستش رو روی گردن کوک کشید و دَرِگوش جونگکوک با صدای بم و سکسیش زمزمه کرد: پس بیا بهشون بگیم چیکار میکنیم !
جونگکوک با لبخند خرگوشی تهیونگ رو کمی به عقب تر هل داد
انگشتش رو روی حلقه کاپلی توی انگشت های ظریف و بلند تهیونگ کشید و دست تهیونگ رو بین دستاش گرفت .
جونگکوک : امروز از پدرم میخوام که بزاره بیام پیشت . منتظرم بمون
و باهم به سمت خونه رفتن
وقتی به خونه رسید کوله پشتیش رو روی کاناپه انداخت
و به مادرش گفت : میشه امروز برم خونه ی دوستم؟
پدرش خودش رو به کوک رسوند و گفت : به چه مناسبتی ؟ بری خونه همون پسره تهیونگ ؟! گفتم که تو باید دوستهای بهتری پیدا کنی .. اون پسره تهیونگ خانواده آبرومندی نداره
جونگکوک : فقط قراره درس بخونیم همین .
بابا : نه جونگکوک نه .
جونگکوک داد زد: مهم عشقیه که بین ماهاست نه خانواده
پدرش با تعجب به جونگکوک زل زده بود . مادرش هم تعجب کرده بود
کمی طول کشید تا جونگکوک بفهمه دقیقا چه حرفی زده
با مِن مِن گفت : منظورم ..منظورم .. دوستیمونه .. من..
پدرش با پوزخند گفت : میدونستم یه جای کار میلنگه . فردا میام و اون دانشگاه لعنتیتو عوض میکنم کوک . پس اون شایعه ها توی مدرسه الکی نبودن .
جونگکوک : چه اشکالی داره ؟!
هیوک ، پدر جونگکوک ، بعد از کمی فکر کردن ادامه داد : این عشق کثیفه .
جونگکوک که اشک توی چشمهاش حلقه زده بود بدو بدو به سمت اتاقش رفت . و وقتی وارد اتاق شد در اتاق رو با عصبانیت کوبید
---
دو ماه گذشته ، جونگکوک سعی میکرد به دانشگاه جدید عادت کنه اما میتونست ؟!
زنگ به صدا در اومد .. همه ی دانشجو ها با جیغ و خوشحالی از کلاس خارج شدن و استاد هم پشت سرشون رفت .
جونگکوک به تهیونگ پیام داد : جلوی در دانشگاه منتظرم بمون .
و از دانشگاه خارج شد .
سوار ماشین شخصیش شد و به سمت دانشگاه قدیمی حرکت کرد . وقتی به دانشگاه رسید ترمز گرفت ..
تهیونگ با همون لبخند مستطیلی توی ماشین نشست
تهیونگ: چه خبر جونگی ؟ یاد دوست پسرت افتادی ؟!
جونگکوک : بیبی چیتا خودت خوب میدونی که من همیشه به فکرتم فقط الان شرایط فرق کرده . درسته هفته ای یکبار میبینمت اما هنوزم دوستت دارم
تهیونگ : این حرفا دیگه روم تاثیری نمیزاره .
جونگکوک : پس .. چیکار کنم ؟
تهیونگ : بریم کلاب .
جونگکوک : تهیونگاا..
تهیونگ : جونگی .. خوب میدونی که درمورد رابطه مون با پدر مادرم حرف زدم و اونا هیچ مخالفتی نکردن . فکر میکنم فقط داری بهونه میاری . ازم خسته شدی ؟
جونگکوک : تو هم خوب میدونی که خانواده من مخالفن .
تهیونگ لبهاش رو غنچه کرد و با اخم ، دست به سینه به بیرون خیره شد .
جونگکوک : قهر نکن حالا .. باشه ، میریم کلاب بزار گوشیم و خاموش کنم ..
۵۴.۵k
۰۸ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.