رهایی از عشق
پارت11
ماریان: لیوان آبی که تو دستم بودو کوبیدم توی سرش که شکست و روی زمین افتاد... از جام بلند شدمو رفتم بالای سرش و دیدم بیهوش شده میخاستم از اونجا برم که یهو در خونه باز شدو یکی اومد داخل
ب.ماریان: اینجا چخبره
ماریان: من باید برم..
ب.ماریان: صبر کن، پرسیدم اینجا چخبره
ماریان: کار من بود، اره من زدم توی سرش خب؟ اگه سوال دیگه ای نداری من رفتم...
ب.ماریان: تو حق نداری جایی بری همینجا میمونی
ماریان: تو میخای زندگیمو نابود کنی نه؟
ب.ماریان: اتفاقا برعکس من میخام زندگیتو بهتر کنم همه ی این کارا بخاطر زندگیِ توعه
ماریان: بخاطر زندگیِ من یا خودت؟
ب.ماریان: با من بحث نکن همین که گفتم تو نمیتونی جایی بری
ماریان: بدون توجه به حرفاش میخاستم برم که دستمو گرفت و کشید
ب.ماریان: تو نباید جایی بری..
ماریان: دستمو کشیدم و ازش فاصله گرفتم،
تو به چه حقی واسم اظهار نظر میکنی.. اصلا تو کی هستی که بخای منو به یکی عوضی تر از خودت بفروشی؟ تو مثلا خودتو بابای من فرض میکنی؟ ولی داری اشتباه خیلی بزرگی میکنی تو یه آشغالِ حرومزاده ای و هیچ وقت پدر من نبودی، اصلا این چندمین بارته ها؟ یادت نیست وقتی 16 سالم بود منو دادی به یکی همسن خودت که میخاست بهم تجاوز کنه؟ واقعا خجالت نمیکشی؟ دیگه چی میتونم بهت بگم آخه.. دیگه هیچوقت سر راهم نیا و سعی نکن برام تصمیمای احمقانه بگیری من اونقدرام ضعیف نیستم که نتونم از پس خودم بر بیام...
ب.ماریان: تا خاستم چیزی بگم درو کوبید و رفت
ماریان: نگهبانا جلوی در بودن برای همین مجبور شدم از دیوار بکشم بالا و برم.. از دیوار پریدم پایین و از اونجا دور شدم... وقتی رسیدم خونه همه ی در و پنجره هارو قفل کردم و بعدش روی تختم دراز کشیدم..
یعنی دوباره برگردم پیش یونگی؟ اگه پیش اون باشم جام امن تره.. اصلا من دارم چی میگم تازه از دست اون دیوونه خلاص شدم دوباره برم پیش یونگی تا بدبخت تر از این شم؟..
توی همین فکرا بودم که یهو با صدای در به خودم اومدم.. ترسیدم تهیونگ یا یونگی باشه، یا شایدم بابام
با تموم ترسی که داشتم رفتم و درو باز کردم.. با دیدن یونگی میخاستم درو ببندم که پاشو لای در گذاشتو هول داد و این باعث شد روی زمین بیوفتم
ماریان: لیوان آبی که تو دستم بودو کوبیدم توی سرش که شکست و روی زمین افتاد... از جام بلند شدمو رفتم بالای سرش و دیدم بیهوش شده میخاستم از اونجا برم که یهو در خونه باز شدو یکی اومد داخل
ب.ماریان: اینجا چخبره
ماریان: من باید برم..
ب.ماریان: صبر کن، پرسیدم اینجا چخبره
ماریان: کار من بود، اره من زدم توی سرش خب؟ اگه سوال دیگه ای نداری من رفتم...
ب.ماریان: تو حق نداری جایی بری همینجا میمونی
ماریان: تو میخای زندگیمو نابود کنی نه؟
ب.ماریان: اتفاقا برعکس من میخام زندگیتو بهتر کنم همه ی این کارا بخاطر زندگیِ توعه
ماریان: بخاطر زندگیِ من یا خودت؟
ب.ماریان: با من بحث نکن همین که گفتم تو نمیتونی جایی بری
ماریان: بدون توجه به حرفاش میخاستم برم که دستمو گرفت و کشید
ب.ماریان: تو نباید جایی بری..
ماریان: دستمو کشیدم و ازش فاصله گرفتم،
تو به چه حقی واسم اظهار نظر میکنی.. اصلا تو کی هستی که بخای منو به یکی عوضی تر از خودت بفروشی؟ تو مثلا خودتو بابای من فرض میکنی؟ ولی داری اشتباه خیلی بزرگی میکنی تو یه آشغالِ حرومزاده ای و هیچ وقت پدر من نبودی، اصلا این چندمین بارته ها؟ یادت نیست وقتی 16 سالم بود منو دادی به یکی همسن خودت که میخاست بهم تجاوز کنه؟ واقعا خجالت نمیکشی؟ دیگه چی میتونم بهت بگم آخه.. دیگه هیچوقت سر راهم نیا و سعی نکن برام تصمیمای احمقانه بگیری من اونقدرام ضعیف نیستم که نتونم از پس خودم بر بیام...
ب.ماریان: تا خاستم چیزی بگم درو کوبید و رفت
ماریان: نگهبانا جلوی در بودن برای همین مجبور شدم از دیوار بکشم بالا و برم.. از دیوار پریدم پایین و از اونجا دور شدم... وقتی رسیدم خونه همه ی در و پنجره هارو قفل کردم و بعدش روی تختم دراز کشیدم..
یعنی دوباره برگردم پیش یونگی؟ اگه پیش اون باشم جام امن تره.. اصلا من دارم چی میگم تازه از دست اون دیوونه خلاص شدم دوباره برم پیش یونگی تا بدبخت تر از این شم؟..
توی همین فکرا بودم که یهو با صدای در به خودم اومدم.. ترسیدم تهیونگ یا یونگی باشه، یا شایدم بابام
با تموم ترسی که داشتم رفتم و درو باز کردم.. با دیدن یونگی میخاستم درو ببندم که پاشو لای در گذاشتو هول داد و این باعث شد روی زمین بیوفتم
۳.۰k
۰۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.