پارت 6
پارت 6
ا/ت ویو
چشمم خورد به یه مرد پیر که داره با پدرم صحبت میکنه رفتم جلو گفتم :
ا/ت : اینجا چخبره؟
مرده رو به پدرم گفت : دخترته؟
پدر ا/ت : به تو چه
مرده گفت : با پدرت قرار داشتیم که فردا به صورت قاچاق اسلحه ازتون بخریم ولی الان زده زیرش و میگه نه
پدر ا/ت : معلومه میگم نه چون به شما اعتماد ندارم
مرده : فکر میکنی که من به تو اعتماد دارم؟
یهو داد زدم که بسه که هر دو با تعجب بهم نگاه کردن رو به مرده گفتم شما میتونید برید و برای فردا حاضر شید راس ساعت 12 جلوی در ورودی اون جنگلی که وسط جاده هست هستیم
پدر ا/ت : چی داری میگی ا/ت
ا/ت : پدر بعدا دربارش حرف میزنیم
مرده که با پوزخند به پدرم نگاه میکرد با همون پوزخند اومد نزدیکم و گفت
مرده : آفرین معلومه عاقلی
ا/ت: میخوای پشیمون شم؟
مرده : اوه معلومه که نه پس ساعت 12 میبینمت
بدون معطلی سریع به سمت در رفت و از عمارت خارج شد
داشتم به سمت اتاقم میرفتم که با داد پدرم سر جام وایستادم
پدر ا/ت : معلوم هست داری چیکار میکنی
برگشتم سمتش با یه پوزخند بهش گفتم
ا/ت : خب معلومه
پدر ا/ت : یاااااا دختره خیره سر
بعد سریع رفتم سمت اتاقم
چون امشب خونه ما جشن بود
باید آماده میشدیم داشتن خونه رو آماده میکردن
رفتم پایین سمت اتاق شکنجه که اون نگهبانه توش بود حتما الان حالش سرجاش اومده
دستگیره در و گرفتم درو باز کردم نرفتم تو احساس کردم کسی پشت دره رفتم جلو تر که در دیگه سمت راستم نبود تا خواست با سطل آب بزنه تو سرم سریع دستش رو گرفتم و سطل پرت کردم یه کنار انداختمش رو زمین که ترسید به خودش میلرزید
گفتم
ا/ت:هنوز آدم نشدی نه؟ کتکات برات کم بود؟
نگهبان : من من نمیخواستم اینطوری بشه
ا/ت : پس میخواستی چجوری بشه ها
نگهبان : .........
ا/ت : چیه چرا خفه شدی لابد میخواستی با اون سطل بزنی تو سرم و فرار کنی ولی کور خوندی نمیزارم تا اینجایی باید زجر بکشی چون زیاد وقت ندارم میسپارمت به کسی که میدونم خوب به حسابت برسه بعدش داد زدم
ا/ت : مکسسسسسس
اومد تو و گفت : بله
ا/ت : اینو میسپارم به تو حتی نزار نفس بکشه
برگشت در گوشم گفت
مکس : مطمعنی؟
ا/ت : فقط کارتو بکن
بعدش اومدم بیرون صدای داد و فریادش کل عمارت رو برداشته بود همه ی خدمتکار ها و نگهبانا با ترس بهم نگاه میکردن منم از این لذت میبردم بچگی من کاملا برعکس بود من با ترس بهشون نگا میکردم و اونا از این خوششون میومد ..( چیه فکر نکردین که داستانو لو میدم 😂) رفتم تو اتاقم تازه ساعت 1 بود حتی نزاشتن صبحونه بخورم گشنم بود رفتم از آشپزخونه یه کیک برداشتم و خوردم رفتم باشگاه و راس ساعت 2 و نیم از باشگاه زدم بیرون همونطور داشتم به سمت اتاقم میرفتم که آجوما صدام کرد
آجوما : ا/ت
ا/ت : بله آجوما
آجوما : بیا نهار حاضره پدرت منتظر توعه
ا/ت ویو
چشمم خورد به یه مرد پیر که داره با پدرم صحبت میکنه رفتم جلو گفتم :
ا/ت : اینجا چخبره؟
مرده رو به پدرم گفت : دخترته؟
پدر ا/ت : به تو چه
مرده گفت : با پدرت قرار داشتیم که فردا به صورت قاچاق اسلحه ازتون بخریم ولی الان زده زیرش و میگه نه
پدر ا/ت : معلومه میگم نه چون به شما اعتماد ندارم
مرده : فکر میکنی که من به تو اعتماد دارم؟
یهو داد زدم که بسه که هر دو با تعجب بهم نگاه کردن رو به مرده گفتم شما میتونید برید و برای فردا حاضر شید راس ساعت 12 جلوی در ورودی اون جنگلی که وسط جاده هست هستیم
پدر ا/ت : چی داری میگی ا/ت
ا/ت : پدر بعدا دربارش حرف میزنیم
مرده که با پوزخند به پدرم نگاه میکرد با همون پوزخند اومد نزدیکم و گفت
مرده : آفرین معلومه عاقلی
ا/ت: میخوای پشیمون شم؟
مرده : اوه معلومه که نه پس ساعت 12 میبینمت
بدون معطلی سریع به سمت در رفت و از عمارت خارج شد
داشتم به سمت اتاقم میرفتم که با داد پدرم سر جام وایستادم
پدر ا/ت : معلوم هست داری چیکار میکنی
برگشتم سمتش با یه پوزخند بهش گفتم
ا/ت : خب معلومه
پدر ا/ت : یاااااا دختره خیره سر
بعد سریع رفتم سمت اتاقم
چون امشب خونه ما جشن بود
باید آماده میشدیم داشتن خونه رو آماده میکردن
رفتم پایین سمت اتاق شکنجه که اون نگهبانه توش بود حتما الان حالش سرجاش اومده
دستگیره در و گرفتم درو باز کردم نرفتم تو احساس کردم کسی پشت دره رفتم جلو تر که در دیگه سمت راستم نبود تا خواست با سطل آب بزنه تو سرم سریع دستش رو گرفتم و سطل پرت کردم یه کنار انداختمش رو زمین که ترسید به خودش میلرزید
گفتم
ا/ت:هنوز آدم نشدی نه؟ کتکات برات کم بود؟
نگهبان : من من نمیخواستم اینطوری بشه
ا/ت : پس میخواستی چجوری بشه ها
نگهبان : .........
ا/ت : چیه چرا خفه شدی لابد میخواستی با اون سطل بزنی تو سرم و فرار کنی ولی کور خوندی نمیزارم تا اینجایی باید زجر بکشی چون زیاد وقت ندارم میسپارمت به کسی که میدونم خوب به حسابت برسه بعدش داد زدم
ا/ت : مکسسسسسس
اومد تو و گفت : بله
ا/ت : اینو میسپارم به تو حتی نزار نفس بکشه
برگشت در گوشم گفت
مکس : مطمعنی؟
ا/ت : فقط کارتو بکن
بعدش اومدم بیرون صدای داد و فریادش کل عمارت رو برداشته بود همه ی خدمتکار ها و نگهبانا با ترس بهم نگاه میکردن منم از این لذت میبردم بچگی من کاملا برعکس بود من با ترس بهشون نگا میکردم و اونا از این خوششون میومد ..( چیه فکر نکردین که داستانو لو میدم 😂) رفتم تو اتاقم تازه ساعت 1 بود حتی نزاشتن صبحونه بخورم گشنم بود رفتم از آشپزخونه یه کیک برداشتم و خوردم رفتم باشگاه و راس ساعت 2 و نیم از باشگاه زدم بیرون همونطور داشتم به سمت اتاقم میرفتم که آجوما صدام کرد
آجوما : ا/ت
ا/ت : بله آجوما
آجوما : بیا نهار حاضره پدرت منتظر توعه
۴۸.۳k
۲۸ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.