پارت 6 تناسخ هالویینی
ویو مایکی
مایکی: چه قصر بزرگی
یک سرباز: جناب مایکی ساما رو پیدا کردم
مشاور مایکی: سرورم شما کجا بودید
مایکی: سر قبر ایزانا
ایزانا از پشت صحنه : هوی پدر سگ من اینجام
مایکی با خنده ی تمسخر امیز: عوا سلام
ایزانا: کوفت
: مشاور مایکی: سرورم بیاید به قصر برویم
مایکی با غرور: باشد برویم
نویسنده: مایکی مثل ادم حرف بزن
مایکی: اولا من روحم ادم نیستم دوما این یارو هم اینجوری حرف میزنه
نویسنده: خب تو مثل ادم حرف بزن
مایکی: من روحم
ا.ت: بس کنید این بحث رو
نویسنده: باشه ا.ت جونم
مایکی که داره ادای نویسنده رو در میاره: چشم ا.ت جونـم
نویسنده: خب ادامه
مشاور مایکی و مایکی به داخل قصر رفتن و مایکی وقتی باباشو دید پراش ریخت
مایکی: اینکه خود منم
نویسنده: گفتم شبیه به شمان
مادر مایکی: مایکی برو لباسات رو عوض کن و بیا سر میز بشین
مایکی بعد از خوردن شام روی تخت اشرافیش خوابید و به این فکر کرد که با دوستاش چقدر بهش خوش میگذره و اون نفهمیده بوده
مایکی: کنچــــــــــــــــیـــــــــــــن
ویو تاکه میچی
بعد از رفتن داخل قصر کار هاش رو مثل مایکی انجام داد و روی تخت خوابید
دلشم نمیخواست که اون شب رو بدون دوستاش بگذرونه ولی مجبور بود
ویو ی دراکن و میتسویا هم این شکلی گذشت و هردو حصرت هم رو میخوردن
(نظرتون چیه میتسویا و دراکن را بشیپیم)
ارع دیگه به هم فکر میکردم
ویو کازوتورا همین جور گذشت ولی همون جور که میدونید هرچی میشد مینداخت تقصیر مایکی
پاش خورد به میز تقصیر مایکیه
غذا پرید تو گلوش داشت خفه میشد تقصیر مایکیه
افتاد زمین تقصیر مایکیه
خوابش نمیبرد تقصیر مایکیه
کازوتورا: اه مایکی اینا همش تقصیر توئه
ویو چیفویو
بعد از اینکه مشاورش پیداش کرد اون رو (با برانکارد🤣) به قصر برد
مادرش هم ازش خواست که لباس های گلیش رو با لباس تمیز عوض کنه
وقتی چیفویو روی تختش دراز کشیده بود به این فکر میکرد که چجوری زود تر میشه فردا شب برسه و باجی رو ببینه
که خوابش برد
ویو باجی
نگم براتون که چه خبره
مشاور باجی: سرورم پسرتون رو با یه گرگینه پیدا کردم
پدر باجی؛: چی باجی راست میگه
باجی که با عصبانیت دستش رو مشت کرده بود: اون دوست منه و اسمش هم چیفویو عه
مادر باجی: اما کیوسکه اون یه گرگینه اس
باجی: به کتفم اون دوست من مامان
پدر باجی که صبرش لبریز شده بود: بس کن باجی اون یه گرگینه اس اگه یادت رفته بزار برات یاد آوری کنم که ما با گرگینه ها بیشتر از 12 ساله دشمنیم اونا به خون ما تشنن
باجی با بیخیالی به حرف پدرش و با لحن تمسخر امیزی: مگه ما خوناشام نیستم پس چرا اونا به خون ما تشنن
پدر باجی: جناب کیوسکه شما دیگه حق نزدیک شدن به گرگینه ها رو نداری فهمیدی
باجی که خیلی عصبی شده بود: اون دوست پسر منه و من حتی یک لحظه هم از اون دور نمیشم
و بعد به سمت اتاقش بلند قدم برداشت و محکم در اتاق رو بست و خودش رو تخت انداخت سرش درد میکرد و مدام درمورد چیفویو اورثیک میکرد تا اینکه پا به دنیا رویا ها و کابوس ها گذاشت
پایان این پارت
حمایت
لایک
کامنت
مایکی: چه قصر بزرگی
یک سرباز: جناب مایکی ساما رو پیدا کردم
مشاور مایکی: سرورم شما کجا بودید
مایکی: سر قبر ایزانا
ایزانا از پشت صحنه : هوی پدر سگ من اینجام
مایکی با خنده ی تمسخر امیز: عوا سلام
ایزانا: کوفت
: مشاور مایکی: سرورم بیاید به قصر برویم
مایکی با غرور: باشد برویم
نویسنده: مایکی مثل ادم حرف بزن
مایکی: اولا من روحم ادم نیستم دوما این یارو هم اینجوری حرف میزنه
نویسنده: خب تو مثل ادم حرف بزن
مایکی: من روحم
ا.ت: بس کنید این بحث رو
نویسنده: باشه ا.ت جونم
مایکی که داره ادای نویسنده رو در میاره: چشم ا.ت جونـم
نویسنده: خب ادامه
مشاور مایکی و مایکی به داخل قصر رفتن و مایکی وقتی باباشو دید پراش ریخت
مایکی: اینکه خود منم
نویسنده: گفتم شبیه به شمان
مادر مایکی: مایکی برو لباسات رو عوض کن و بیا سر میز بشین
مایکی بعد از خوردن شام روی تخت اشرافیش خوابید و به این فکر کرد که با دوستاش چقدر بهش خوش میگذره و اون نفهمیده بوده
مایکی: کنچــــــــــــــــیـــــــــــــن
ویو تاکه میچی
بعد از رفتن داخل قصر کار هاش رو مثل مایکی انجام داد و روی تخت خوابید
دلشم نمیخواست که اون شب رو بدون دوستاش بگذرونه ولی مجبور بود
ویو ی دراکن و میتسویا هم این شکلی گذشت و هردو حصرت هم رو میخوردن
(نظرتون چیه میتسویا و دراکن را بشیپیم)
ارع دیگه به هم فکر میکردم
ویو کازوتورا همین جور گذشت ولی همون جور که میدونید هرچی میشد مینداخت تقصیر مایکی
پاش خورد به میز تقصیر مایکیه
غذا پرید تو گلوش داشت خفه میشد تقصیر مایکیه
افتاد زمین تقصیر مایکیه
خوابش نمیبرد تقصیر مایکیه
کازوتورا: اه مایکی اینا همش تقصیر توئه
ویو چیفویو
بعد از اینکه مشاورش پیداش کرد اون رو (با برانکارد🤣) به قصر برد
مادرش هم ازش خواست که لباس های گلیش رو با لباس تمیز عوض کنه
وقتی چیفویو روی تختش دراز کشیده بود به این فکر میکرد که چجوری زود تر میشه فردا شب برسه و باجی رو ببینه
که خوابش برد
ویو باجی
نگم براتون که چه خبره
مشاور باجی: سرورم پسرتون رو با یه گرگینه پیدا کردم
پدر باجی؛: چی باجی راست میگه
باجی که با عصبانیت دستش رو مشت کرده بود: اون دوست منه و اسمش هم چیفویو عه
مادر باجی: اما کیوسکه اون یه گرگینه اس
باجی: به کتفم اون دوست من مامان
پدر باجی که صبرش لبریز شده بود: بس کن باجی اون یه گرگینه اس اگه یادت رفته بزار برات یاد آوری کنم که ما با گرگینه ها بیشتر از 12 ساله دشمنیم اونا به خون ما تشنن
باجی با بیخیالی به حرف پدرش و با لحن تمسخر امیزی: مگه ما خوناشام نیستم پس چرا اونا به خون ما تشنن
پدر باجی: جناب کیوسکه شما دیگه حق نزدیک شدن به گرگینه ها رو نداری فهمیدی
باجی که خیلی عصبی شده بود: اون دوست پسر منه و من حتی یک لحظه هم از اون دور نمیشم
و بعد به سمت اتاقش بلند قدم برداشت و محکم در اتاق رو بست و خودش رو تخت انداخت سرش درد میکرد و مدام درمورد چیفویو اورثیک میکرد تا اینکه پا به دنیا رویا ها و کابوس ها گذاشت
پایان این پارت
حمایت
لایک
کامنت
۴.۳k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.