"ازدواج اجباری" P7
P7
ا/ت ویو :
بالاخره بعد از مدت یه شب خوب خوابیدم ، پاشدم از جام و رفتم یه دوش 5 مینی گرفتم و رفتم لباسامو دوشیدم ( عکس لباس رو میزارم براتون 🗿✨💃 )
و رفتم بیرون تا صبحونه بخورم... دیدم جیمین نشسته داره صبحونه میخوره رفتم پیشش خواستم بشینم یهو گفت...
جیمین : دوست ندارم وقتی غذا میخورم کسی بشینه پیشم... اگه میخوای پاشو برو تو اشپزخونه بخور غذاتو
ا/ت : چرا دقیقا میخوام اینجا بشینم..
جیمین : باشه ( اشاره کرد به پاش* )
ا/ت : دیگه چی منحرففف اینقد جا هست بیام بشینم رو پات..؟
.
.
.
همینجوری داشتن حرف میزدن که یهو کوک اومد داخل...
.
.
.
کوک : اینجا چخبرههعع...؟!! جیمین زود توضیح بدهه
جیمین : دقیقا چی رو توضیح بدم..؟ بگم که میخواستی این دختره ی بیچاره رو بکشی که بیگناهه جونکوک کسی که دنبالشی این نیست باید از پدر این دختره انتقام بگیری...
کوک : حرفی ندارم باهات جیمین ( دست ا/ت رو میگیره و میبرتش خونه* )
ا/ت : داری چیکار میکنی من نمیاممم
کوک : برگشت سمت ا/ت و نزدیکش شد*
ا/ت : چ.. یکار میکنی..؟
کوک : حرف نزن میری رو مخم...
ا/ت : ( میخواست حرف بزنه که کوک لباشو گذاشت رو لبای ا/ت* )
کوک : خفه شو...
.
.
.
.
.
.
5 دقیقه بعد...
.
.
تهیونگ : عاا اومدن جونکوک خوبی..؟
کوک : اره..
تهیونگ : عوو خانم کیم ا/ت بیا بریم بسه شلوغ کاری
کوک : نه دست نزن بهش کاری ندارم دیگه باهاش بفرستش بره...
تهیونگ : یعنی چی نمیخوای انتقام بگیری ازش..؟
کوک : کافیه بفرستش بره...
ا/ت : میدونستم من همیشه دردسر سازم از اولم همه دوسم نداشتن بهتره دیگه زنده نباشم این زندگی دیگه به دردم نمیخوره...
کوک : دارم میرم دفترم یه پنج دیقه دیگه بیارش پیشم
تهیونگ : حله..
.
.
.
.
.
5 دقیقه بعد...
.
.
تهیونگ : برو تو
ا/ت : هوشش یواشش
تهیونگ : داری زر اضافی میزنی برو گمشو تو
در رو باز کردم رفتم تو دیدم کوک نشسته عین صگا بهم زل زده..
ا/ت : چیه..؟
کوک : بشین
ا/ت : اها باشه...
کوک : تهیونگ ( داد)
تهیونگ : جانم چیشده کاری کرده..؟
کوک : نه برا ا/ت یه لباس خوب جور کن شب میریم خواستگاریش...
ا/ت : جانم...؟ عمرا من زن تو شم
کوک : عوو یواش بیا هرچی من گفتم همون میشه زر اضافی هم موقف
ا/ت : اداشو در میاره*😂
کوک : چی... ببینم تو الان چیکار کردی..؟
ا/ت : دوباره اداشو در میاره*😔💔
کوک : یاااا میزنمتاا
ا/ت : وایی ترسیدم
کوک : تهیونگ اینو از جلو چشام ببر..
تهیونگ : اوکی
.
.
.
.
همراه تهیونگ رفتم منو تا اتاقم همراهی کرد اخرشم یه تیکه انداخت دوباره باز دعوامون شد... رفتم اتاق دیدم یه جعبه روی تخته رفتم پیش جعبه درشو باز کردم دیدم یه لباس خوشگل ( اصا عالی ) ولی یکم بازه...
ا/ت : یااا انتظار دارین من اینو بپوشمممم
.
.
.
بعد از اون رفتم یه دوش یه ساعتی گرفتم اصا انگار اولین بار بود احساس ارامش میکردم که یهو صدا اومد رفتم بیرون دیدم جونکوک نشسته رو تخت..
.
.
.
ا/ت : یااا تو با چ جراتی بدون اجازه وارد اتاقم شدیییی
کوک : جانم اینجا خونه ی منه باید اجازه بگیرم..؟
.
.
.
.
پایان پارت 7
برا پارت بعدی 5 لایک🥺✨
ببخشید زیاد حال نداشتم بنویسم فردا صبح زود پارت بعدی رو اوکی میکنم میزارم براتون
( خماری خوش بگذره)
ا/ت ویو :
بالاخره بعد از مدت یه شب خوب خوابیدم ، پاشدم از جام و رفتم یه دوش 5 مینی گرفتم و رفتم لباسامو دوشیدم ( عکس لباس رو میزارم براتون 🗿✨💃 )
و رفتم بیرون تا صبحونه بخورم... دیدم جیمین نشسته داره صبحونه میخوره رفتم پیشش خواستم بشینم یهو گفت...
جیمین : دوست ندارم وقتی غذا میخورم کسی بشینه پیشم... اگه میخوای پاشو برو تو اشپزخونه بخور غذاتو
ا/ت : چرا دقیقا میخوام اینجا بشینم..
جیمین : باشه ( اشاره کرد به پاش* )
ا/ت : دیگه چی منحرففف اینقد جا هست بیام بشینم رو پات..؟
.
.
.
همینجوری داشتن حرف میزدن که یهو کوک اومد داخل...
.
.
.
کوک : اینجا چخبرههعع...؟!! جیمین زود توضیح بدهه
جیمین : دقیقا چی رو توضیح بدم..؟ بگم که میخواستی این دختره ی بیچاره رو بکشی که بیگناهه جونکوک کسی که دنبالشی این نیست باید از پدر این دختره انتقام بگیری...
کوک : حرفی ندارم باهات جیمین ( دست ا/ت رو میگیره و میبرتش خونه* )
ا/ت : داری چیکار میکنی من نمیاممم
کوک : برگشت سمت ا/ت و نزدیکش شد*
ا/ت : چ.. یکار میکنی..؟
کوک : حرف نزن میری رو مخم...
ا/ت : ( میخواست حرف بزنه که کوک لباشو گذاشت رو لبای ا/ت* )
کوک : خفه شو...
.
.
.
.
.
.
5 دقیقه بعد...
.
.
تهیونگ : عاا اومدن جونکوک خوبی..؟
کوک : اره..
تهیونگ : عوو خانم کیم ا/ت بیا بریم بسه شلوغ کاری
کوک : نه دست نزن بهش کاری ندارم دیگه باهاش بفرستش بره...
تهیونگ : یعنی چی نمیخوای انتقام بگیری ازش..؟
کوک : کافیه بفرستش بره...
ا/ت : میدونستم من همیشه دردسر سازم از اولم همه دوسم نداشتن بهتره دیگه زنده نباشم این زندگی دیگه به دردم نمیخوره...
کوک : دارم میرم دفترم یه پنج دیقه دیگه بیارش پیشم
تهیونگ : حله..
.
.
.
.
.
5 دقیقه بعد...
.
.
تهیونگ : برو تو
ا/ت : هوشش یواشش
تهیونگ : داری زر اضافی میزنی برو گمشو تو
در رو باز کردم رفتم تو دیدم کوک نشسته عین صگا بهم زل زده..
ا/ت : چیه..؟
کوک : بشین
ا/ت : اها باشه...
کوک : تهیونگ ( داد)
تهیونگ : جانم چیشده کاری کرده..؟
کوک : نه برا ا/ت یه لباس خوب جور کن شب میریم خواستگاریش...
ا/ت : جانم...؟ عمرا من زن تو شم
کوک : عوو یواش بیا هرچی من گفتم همون میشه زر اضافی هم موقف
ا/ت : اداشو در میاره*😂
کوک : چی... ببینم تو الان چیکار کردی..؟
ا/ت : دوباره اداشو در میاره*😔💔
کوک : یاااا میزنمتاا
ا/ت : وایی ترسیدم
کوک : تهیونگ اینو از جلو چشام ببر..
تهیونگ : اوکی
.
.
.
.
همراه تهیونگ رفتم منو تا اتاقم همراهی کرد اخرشم یه تیکه انداخت دوباره باز دعوامون شد... رفتم اتاق دیدم یه جعبه روی تخته رفتم پیش جعبه درشو باز کردم دیدم یه لباس خوشگل ( اصا عالی ) ولی یکم بازه...
ا/ت : یااا انتظار دارین من اینو بپوشمممم
.
.
.
بعد از اون رفتم یه دوش یه ساعتی گرفتم اصا انگار اولین بار بود احساس ارامش میکردم که یهو صدا اومد رفتم بیرون دیدم جونکوک نشسته رو تخت..
.
.
.
ا/ت : یااا تو با چ جراتی بدون اجازه وارد اتاقم شدیییی
کوک : جانم اینجا خونه ی منه باید اجازه بگیرم..؟
.
.
.
.
پایان پارت 7
برا پارت بعدی 5 لایک🥺✨
ببخشید زیاد حال نداشتم بنویسم فردا صبح زود پارت بعدی رو اوکی میکنم میزارم براتون
( خماری خوش بگذره)
۲۷.۰k
۰۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.