Mr Unfair e4
Mr Unfair e4
زمان حال-کره-مکان:مرکز پلیس-در اتاق سهون-ساعت6:30
-سهون...
سهون سرشو از رو میزش بلند کرد...دستشو رو موهای اشفتش کشید و به چانیول زل زد..
-چیه؟؟
-جونگده کارت داره!بابت اون پسر....بکهیون...
سهون چشماشو مالید و از رو صندلیش بلند شد...
-کی؟؟؟..اهان!اون پسر گشاده!
چانیول بهش بر خورد!نمیدونست چرا ولی از اینکه به اون پسر بدبخت توهین میکرد به اون بر میخورد...
چانیول دستشو کرد تو جیب شلوارش و گفت..
-اعتراف کرده!قصد تعقیب ما رو داشته!کار یی فانه!
سهون چشماش از عصبانیت گشاد شد...
-یی فان!؟؟؟
چانیول خوشحال از اینکه رگ غیرت سهون رو فعال کرده کراواتش رو با یه دستش شل کرد و گفت..
-بکهیون میگه اونو داداشش...همون پسره تو بار!یادته که؟؟؟
سهون سرشو تکون داد و با بی حوصلگی گفت...
-خب؟؟؟
-یی فان سرپرستشون بوده...مثلا!ااین دوتا بچه رو تا حد مرگ ازار میداده!
سهون سرشو پایین انداخت و کمی به فکر فرو رفت...نمیدونست به چی!ولی فقط فکر میکرد!فکر کردن به
هیچی واسش جذاب بود...چون تو اون لحظه ذهنش خالی میشد...سهون رو به چانیول کرد و گفت...
-می خوام ببینمش!
-منم واسه همین اومدم!بریم...
و از در اتاق سهون زد بیرون...سهون کتشو از رو صندلی برداشت و رفت سمت در...
زمان حال-کره-مکان:مرکز پلیس-در اتاق چانیول-ساعت6:37
-اومدین؟؟!حالش زیاد خوب نیست چان!
چانیول رفت رو تخت بغل بکهیون نشست...
-چیزی شده؟؟؟از چیزی میترسی؟؟
بکهیون خیلی تند و غیر منتظره دست چانیول رو گرفت و با چشمای التماس گرش به چشمای چان خیره
شد...
-تو رو خدا داداشم رو نجات بدین!
-چیزی شده که اینو میگی؟؟؟خطری داداشت رو تحدید میکنه؟؟؟
-چا.چانیول شی...ا.اسمت چانیوله دیگه اره؟؟؟تو رو جون هر کی که دوسش داری برادرم رو نجات بده!یی فان
بفهمه شما منو گرفتین برادرمو زنده نیمزاره!!!
چانیول لبخند ارامش بخشی زد و دست بکهیون رو تو دستاش فشرد و گفت ...
-نگران نباش!یی فان قرار نیست بفهمه!ما از تو و داداشت محافظت میکنیم!
-و.ولی ...ما تو کره ایم و اونا تو المان!چطور می خواید هم از محافظت کنین هم از داداشم؟؟؟
-ما امروز میریم المان!
همه برگشتن سمت سهون...سهون یه پک به سیگارش زد و بعد اون سیگار رو زیر پاش له کرد....
-ما؟؟؟
چانیول اینو گفت و طوری که هیچی ندونه دستشو به حالت علامت سوال دراورد...
سهون کلتی که رو میز بود رو. برداشت و به مچ پاش بست...
-تو رو نمیدونم!ولی من سر به تن اون عوضی نمیزارم!من برمیگردم المان و اون پسر رو نجات میدم...اونو برادرش
رو با هم می خوایم!
تائو که تا الان ساکت بود گفت..
-اینکار رو نکن کله خر!تنهایی نمیتونی!بزار تیم امنیت جاسوسی رو باهات بفرستیم!
سهون پاچه شلوارشو کشید رو کلت تا پوشونده شه...از رو زمین بلند شد و گفت..
-من سرپرست این تیمم یادتون که نرفته؟؟؟
جونگده لبخند پیروز مندانه ای زد و گفت..
-ولی تو که میخواستی استفاع بدی سرگرد اوه!؟؟؟چی شد؟؟؟
سهون مکثی کرد و به قیافه ناراحت بکهیون خیره شد...
-می خواستم...فعلا...اوه راستی!قبل از اینکه برم...بکهیون بیا ...
بکهیون لرزید...به چانیول خیره شد...چانیول سرشو تکون داد به معنای اینکه باهاش برو...
بکیهون اب دهنشو قورت داد از رو تخت اروم اومد پایین...
سهون سرشو برگردوند پشت و صداش رو برد بالا...
-عروس که نمیاری خیر سرت!د بدو دیگه نیم وجبی!
بکهیون تند تر رفت سمتش...سهون در حالی که پشتش بهش بود دستشو گرفت و از اتاق زد بیرون...
در راه رو...
بکهیون تمام مدت سرش پایین بود و لبشو گاز میگرفت...اصولا وقتی استرس میگره یا لبشو گاز میگیره یا با
انگشتاش بازی میکنه...
همه ی اینا باعث میشد هوس سهون بیشتر بشه...نسبت به داشتن بدن بکهیون...
-چرا سرتو بالا نمیگیری؟؟؟
بکهیون سرشو برد بالا ولی از نگاه سهون ترسید پس دوباره سرشو انداخت پایین...
-سهون یه لبخند طعنه واری زد و گفت..
-ازم میترسی؟؟؟
بکهیون خیلی اروم و با قاطعیت گفت..
-لطفا برادرم رو نجات بدین...سهون شی...
سهون با حالت خنده وار گفت...
-چی؟؟؟؟سهون شی؟؟؟؟هه!خندم میگیره!
سهون با جدیت دست بکهیون رو گرفت و کشوند سمت خودش و با عصبانیت سرشو اورد نزدیک صورتش...
بکهیون از ترس چشماشو بست...
سهون دم گوشش گفت...
- تو و برادرت رو یکجا واسه عشق و حال می خوام!میگیری که؟!
لرزش بکهیون دوباره شروع شد...سهون یه نیشخند زد و دستشو محکم تر فشار داد...بکهیون دردش گرفت و
سعی کرد دستشو از دست سهون جدا کنه ولی سهون محکم گرفته بودش...
-تمومش کن سهون!زورت به این بچه رسیده؟؟؟
سهون سرشو برگردوند و جونگده رو دید...
-چیکارش داری بدبخت رو؟!مگه نمی خواستی بری؟
چانیول دستشو گذاشت رو شونه بکهیون و اونو به سمت خودش کشید..
-حالت خوبه؟؟؟!!
بکهیون اب دهنشو قورت داد و با
زمان حال-کره-مکان:مرکز پلیس-در اتاق سهون-ساعت6:30
-سهون...
سهون سرشو از رو میزش بلند کرد...دستشو رو موهای اشفتش کشید و به چانیول زل زد..
-چیه؟؟
-جونگده کارت داره!بابت اون پسر....بکهیون...
سهون چشماشو مالید و از رو صندلیش بلند شد...
-کی؟؟؟..اهان!اون پسر گشاده!
چانیول بهش بر خورد!نمیدونست چرا ولی از اینکه به اون پسر بدبخت توهین میکرد به اون بر میخورد...
چانیول دستشو کرد تو جیب شلوارش و گفت..
-اعتراف کرده!قصد تعقیب ما رو داشته!کار یی فانه!
سهون چشماش از عصبانیت گشاد شد...
-یی فان!؟؟؟
چانیول خوشحال از اینکه رگ غیرت سهون رو فعال کرده کراواتش رو با یه دستش شل کرد و گفت..
-بکهیون میگه اونو داداشش...همون پسره تو بار!یادته که؟؟؟
سهون سرشو تکون داد و با بی حوصلگی گفت...
-خب؟؟؟
-یی فان سرپرستشون بوده...مثلا!ااین دوتا بچه رو تا حد مرگ ازار میداده!
سهون سرشو پایین انداخت و کمی به فکر فرو رفت...نمیدونست به چی!ولی فقط فکر میکرد!فکر کردن به
هیچی واسش جذاب بود...چون تو اون لحظه ذهنش خالی میشد...سهون رو به چانیول کرد و گفت...
-می خوام ببینمش!
-منم واسه همین اومدم!بریم...
و از در اتاق سهون زد بیرون...سهون کتشو از رو صندلی برداشت و رفت سمت در...
زمان حال-کره-مکان:مرکز پلیس-در اتاق چانیول-ساعت6:37
-اومدین؟؟!حالش زیاد خوب نیست چان!
چانیول رفت رو تخت بغل بکهیون نشست...
-چیزی شده؟؟؟از چیزی میترسی؟؟
بکهیون خیلی تند و غیر منتظره دست چانیول رو گرفت و با چشمای التماس گرش به چشمای چان خیره
شد...
-تو رو خدا داداشم رو نجات بدین!
-چیزی شده که اینو میگی؟؟؟خطری داداشت رو تحدید میکنه؟؟؟
-چا.چانیول شی...ا.اسمت چانیوله دیگه اره؟؟؟تو رو جون هر کی که دوسش داری برادرم رو نجات بده!یی فان
بفهمه شما منو گرفتین برادرمو زنده نیمزاره!!!
چانیول لبخند ارامش بخشی زد و دست بکهیون رو تو دستاش فشرد و گفت ...
-نگران نباش!یی فان قرار نیست بفهمه!ما از تو و داداشت محافظت میکنیم!
-و.ولی ...ما تو کره ایم و اونا تو المان!چطور می خواید هم از محافظت کنین هم از داداشم؟؟؟
-ما امروز میریم المان!
همه برگشتن سمت سهون...سهون یه پک به سیگارش زد و بعد اون سیگار رو زیر پاش له کرد....
-ما؟؟؟
چانیول اینو گفت و طوری که هیچی ندونه دستشو به حالت علامت سوال دراورد...
سهون کلتی که رو میز بود رو. برداشت و به مچ پاش بست...
-تو رو نمیدونم!ولی من سر به تن اون عوضی نمیزارم!من برمیگردم المان و اون پسر رو نجات میدم...اونو برادرش
رو با هم می خوایم!
تائو که تا الان ساکت بود گفت..
-اینکار رو نکن کله خر!تنهایی نمیتونی!بزار تیم امنیت جاسوسی رو باهات بفرستیم!
سهون پاچه شلوارشو کشید رو کلت تا پوشونده شه...از رو زمین بلند شد و گفت..
-من سرپرست این تیمم یادتون که نرفته؟؟؟
جونگده لبخند پیروز مندانه ای زد و گفت..
-ولی تو که میخواستی استفاع بدی سرگرد اوه!؟؟؟چی شد؟؟؟
سهون مکثی کرد و به قیافه ناراحت بکهیون خیره شد...
-می خواستم...فعلا...اوه راستی!قبل از اینکه برم...بکهیون بیا ...
بکهیون لرزید...به چانیول خیره شد...چانیول سرشو تکون داد به معنای اینکه باهاش برو...
بکیهون اب دهنشو قورت داد از رو تخت اروم اومد پایین...
سهون سرشو برگردوند پشت و صداش رو برد بالا...
-عروس که نمیاری خیر سرت!د بدو دیگه نیم وجبی!
بکهیون تند تر رفت سمتش...سهون در حالی که پشتش بهش بود دستشو گرفت و از اتاق زد بیرون...
در راه رو...
بکهیون تمام مدت سرش پایین بود و لبشو گاز میگرفت...اصولا وقتی استرس میگره یا لبشو گاز میگیره یا با
انگشتاش بازی میکنه...
همه ی اینا باعث میشد هوس سهون بیشتر بشه...نسبت به داشتن بدن بکهیون...
-چرا سرتو بالا نمیگیری؟؟؟
بکهیون سرشو برد بالا ولی از نگاه سهون ترسید پس دوباره سرشو انداخت پایین...
-سهون یه لبخند طعنه واری زد و گفت..
-ازم میترسی؟؟؟
بکهیون خیلی اروم و با قاطعیت گفت..
-لطفا برادرم رو نجات بدین...سهون شی...
سهون با حالت خنده وار گفت...
-چی؟؟؟؟سهون شی؟؟؟؟هه!خندم میگیره!
سهون با جدیت دست بکهیون رو گرفت و کشوند سمت خودش و با عصبانیت سرشو اورد نزدیک صورتش...
بکهیون از ترس چشماشو بست...
سهون دم گوشش گفت...
- تو و برادرت رو یکجا واسه عشق و حال می خوام!میگیری که؟!
لرزش بکهیون دوباره شروع شد...سهون یه نیشخند زد و دستشو محکم تر فشار داد...بکهیون دردش گرفت و
سعی کرد دستشو از دست سهون جدا کنه ولی سهون محکم گرفته بودش...
-تمومش کن سهون!زورت به این بچه رسیده؟؟؟
سهون سرشو برگردوند و جونگده رو دید...
-چیکارش داری بدبخت رو؟!مگه نمی خواستی بری؟
چانیول دستشو گذاشت رو شونه بکهیون و اونو به سمت خودش کشید..
-حالت خوبه؟؟؟!!
بکهیون اب دهنشو قورت داد و با
۵۰.۴k
۱۱ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.