بی رحم تر از همه/پارت ۱۴۶
اسلاید بعدی: هانا
روز بعد از زبان ات:
آماده شدم....شوگا خودش منو برد عمارت والدینم؛ توی راه یه کلمم حرف نزد!...اخماش توی هم بود...غرق افکارش شده بود...صداش زدم... همونطوری در حالیکه حالت صورتش هیچ تغییری نکرد بهم جواب داد و گفت: بله؟
ات: میشه بپرسم به چی فک میکنی که اینطوری مبهوتت کرده؟!
شوگا: هیچی...مثل همیشه
ات:فقط امیدوارم نخوای با فرستادن من به عمارت پدرم کار خطرناکی انجام بدی! که اینجوری فکرت مشغوله...
شوگا با شنیدن حرفم کف دستشو روی فرمون کوبید و با لحن جدی گفت: مگه بهت نگفتم نمیخواد بترسی؟؟!... از لحنش شوکه شدم!... داد نزد...اما لحنش خیلی تند و تیز بود!... من دیگه چیزی نگفتم...برگشتم رو به رومو نگاه کردم... دلخور شدم...من فقط نگرانشم... همین!...فک نمیکنم رفتار عجیبی کرده باشم...
شوگا نگاهی بهم انداخت... با گوشه چشمم دیدم که نگام کرد...بعدش دیدم راهنما زد و کنار گرفت... توقف کردیم...
من نگاش نکردم... داشتم همش آب دهنمو قورت میدادم که خودمو کنترل کنم گریه نکنم!...از روزی که باردار شدم حساس تر شدم...قبلا انقد راحت بغض نمیکردم...شوگا شیشه کنار منو پایین زد... هوای سرد پاییزی به داخل نفوذ کرد...اما وقتی اون سرما صورتمو لمس کرد یه نفس عمیق کشیدم...و بغضم از بین رفت... نگاهم به بیرون بود... که شوگا گفت: معذرت میخوام... اصلا حواسم نبود...اشتباه کردم
ات: مهم نیست
شوگا: حالا که میگی مهم نیست پس مطمئن شدم که دلخور شدی... عزیزم من خیلی دوسِت دارم... تمام فکرو ذکرم تو و بچمه...
ات: خب منم نگرانتم...
شوگا دستمو بلند کرد و روی دستمو بوسید و گفت: میدونم عزیزم... درستش میکنم...
ات: باشه
شوگا: بخشیدی؟....حالا بریم؟
ات:بریم...
از زبان هایون:
رییس پلیس توی اداره خیلی به من اطمینان داشت...میگفت تو از همه اعضای تیم باهوش تری... سابقه کاری قویتری هم داری... برای همین بشدت بهم توجه داشت و گاهی دور از چشم همکارام منو دخترم صدا میزد!... میخواست بقیه همکارام حسادت نکنن... امروز یکی از همکارام موقعی که مشغول کار توی اداره بودیم یه دفعه از سر جاش پاشد و گفت : پیدا کردم!!!!!
بعدش سریع از جاش پاشد و به سمت اتاق رییس دوید... بعد دو دقیقه رییس با همکارم بیرون اومدن و رییس گفت: همکارتون تونسته جای هی سونگو پیدا کنه!!!!
خیلی جا خوردم... یکی از همکارام گفت: خب چرا معطلش میکنین؟!...بریم سراغش
رییس: الان نه!...امشب تو مخفیگاهش غافلگیرشمیکنیم!!
- چرا الان نریم؟
رییس: شب بهتره... که مطمئن باشیم تو مخفیگاهشه... و اینکه اگه همدستی داشته باشه...همراهش دستگیرش کنیم!
هایون:حتما قربان...
وقتی کارمون تو اداره تموم شد...اومدم بیرون ک برم عمارت.... البته قبلش باید میرفتم پیش هانا... باهاش کار داشتم!...
از زبان هانا:
امروز از سرکار که برگشتم توی آپارتمانم....روی مبل لم دادم.....یه لباس خیلی ساده پوشیده بودم با سر و وضع ژولیده و بی حال مشغول تلویزیون دیدن بودم که زنگ درو شنیدم...
رفتم درو باز کردم...دیدم هایونه... هایون منو دید تعجب کرد و گفت: چرا این شکلی شدی؟!
هانا: هیچی....فقط خستم
هایون:اما تو همیشه به خودت میرسی اولین باره اینطوری میبینمت!
هانا: خب که چی؟
هایون: چرا اینطوری حرف میزنی؟!
هانا: ببخشید...امروز زیاد حالم خوب نیست!
هایون اومد جلو دستشو گذاشت رو پیشونیم و گفت بنظر نمیاد مریض باشی...پس مشکل چیه؟
هانا: نمیدونم...
هایون: میدونی!
نمیخوای به من چیزی بگی...
هانا: منظورت چیه؟
هایون: برای چی دور و بر جونگکوک میری ؟
هانا:من؟!!!.....کی رفتم؟
هایون:خودتو به اون راه نزن!.. میدونم وقتی من نبودم رفتی دیدنش!....
روز بعد از زبان ات:
آماده شدم....شوگا خودش منو برد عمارت والدینم؛ توی راه یه کلمم حرف نزد!...اخماش توی هم بود...غرق افکارش شده بود...صداش زدم... همونطوری در حالیکه حالت صورتش هیچ تغییری نکرد بهم جواب داد و گفت: بله؟
ات: میشه بپرسم به چی فک میکنی که اینطوری مبهوتت کرده؟!
شوگا: هیچی...مثل همیشه
ات:فقط امیدوارم نخوای با فرستادن من به عمارت پدرم کار خطرناکی انجام بدی! که اینجوری فکرت مشغوله...
شوگا با شنیدن حرفم کف دستشو روی فرمون کوبید و با لحن جدی گفت: مگه بهت نگفتم نمیخواد بترسی؟؟!... از لحنش شوکه شدم!... داد نزد...اما لحنش خیلی تند و تیز بود!... من دیگه چیزی نگفتم...برگشتم رو به رومو نگاه کردم... دلخور شدم...من فقط نگرانشم... همین!...فک نمیکنم رفتار عجیبی کرده باشم...
شوگا نگاهی بهم انداخت... با گوشه چشمم دیدم که نگام کرد...بعدش دیدم راهنما زد و کنار گرفت... توقف کردیم...
من نگاش نکردم... داشتم همش آب دهنمو قورت میدادم که خودمو کنترل کنم گریه نکنم!...از روزی که باردار شدم حساس تر شدم...قبلا انقد راحت بغض نمیکردم...شوگا شیشه کنار منو پایین زد... هوای سرد پاییزی به داخل نفوذ کرد...اما وقتی اون سرما صورتمو لمس کرد یه نفس عمیق کشیدم...و بغضم از بین رفت... نگاهم به بیرون بود... که شوگا گفت: معذرت میخوام... اصلا حواسم نبود...اشتباه کردم
ات: مهم نیست
شوگا: حالا که میگی مهم نیست پس مطمئن شدم که دلخور شدی... عزیزم من خیلی دوسِت دارم... تمام فکرو ذکرم تو و بچمه...
ات: خب منم نگرانتم...
شوگا دستمو بلند کرد و روی دستمو بوسید و گفت: میدونم عزیزم... درستش میکنم...
ات: باشه
شوگا: بخشیدی؟....حالا بریم؟
ات:بریم...
از زبان هایون:
رییس پلیس توی اداره خیلی به من اطمینان داشت...میگفت تو از همه اعضای تیم باهوش تری... سابقه کاری قویتری هم داری... برای همین بشدت بهم توجه داشت و گاهی دور از چشم همکارام منو دخترم صدا میزد!... میخواست بقیه همکارام حسادت نکنن... امروز یکی از همکارام موقعی که مشغول کار توی اداره بودیم یه دفعه از سر جاش پاشد و گفت : پیدا کردم!!!!!
بعدش سریع از جاش پاشد و به سمت اتاق رییس دوید... بعد دو دقیقه رییس با همکارم بیرون اومدن و رییس گفت: همکارتون تونسته جای هی سونگو پیدا کنه!!!!
خیلی جا خوردم... یکی از همکارام گفت: خب چرا معطلش میکنین؟!...بریم سراغش
رییس: الان نه!...امشب تو مخفیگاهش غافلگیرشمیکنیم!!
- چرا الان نریم؟
رییس: شب بهتره... که مطمئن باشیم تو مخفیگاهشه... و اینکه اگه همدستی داشته باشه...همراهش دستگیرش کنیم!
هایون:حتما قربان...
وقتی کارمون تو اداره تموم شد...اومدم بیرون ک برم عمارت.... البته قبلش باید میرفتم پیش هانا... باهاش کار داشتم!...
از زبان هانا:
امروز از سرکار که برگشتم توی آپارتمانم....روی مبل لم دادم.....یه لباس خیلی ساده پوشیده بودم با سر و وضع ژولیده و بی حال مشغول تلویزیون دیدن بودم که زنگ درو شنیدم...
رفتم درو باز کردم...دیدم هایونه... هایون منو دید تعجب کرد و گفت: چرا این شکلی شدی؟!
هانا: هیچی....فقط خستم
هایون:اما تو همیشه به خودت میرسی اولین باره اینطوری میبینمت!
هانا: خب که چی؟
هایون: چرا اینطوری حرف میزنی؟!
هانا: ببخشید...امروز زیاد حالم خوب نیست!
هایون اومد جلو دستشو گذاشت رو پیشونیم و گفت بنظر نمیاد مریض باشی...پس مشکل چیه؟
هانا: نمیدونم...
هایون: میدونی!
نمیخوای به من چیزی بگی...
هانا: منظورت چیه؟
هایون: برای چی دور و بر جونگکوک میری ؟
هانا:من؟!!!.....کی رفتم؟
هایون:خودتو به اون راه نزن!.. میدونم وقتی من نبودم رفتی دیدنش!....
۹.۹k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.