part ⑦👩🦯🦭
بورام « آه... اره اره... چی شده؟
یونگی « داورا اومدن... حواست رو جمع کن
بورام « چشم .. مزایده همیشه کسل کننده بود... کلی ادم از روی سکو رد میشدن و کلی عشوه خرکی میومدن تا به چشم سرمایه گذار ها بیان و یه شوهر خوب به تور بزنن... بی حوصله خودکار توی دستم رو تکون میدادم و به عشوه خرکی دخترایی که لباس هاشون چیزی جز یه تیکه پارچه نبود خیره شدم... همه چی خوب بود تا اینکه دختر عموی یونگی وارد صحنه شد.... کسی که همه میگفتن عشق بچگی یونگیه و قرار بود اون باهاش ازدواج کنه... دختر زیبایی بود اما از چشماش شرارت میبارید... نگاهی به یونگی انداختم که محو تماشای دختر عموش بود... دستام مشت شد و برای آماده شدن از جام بلند شدم... یونگی بی توجه به من محو صحنه رو به روش بود... چرا یونگی و حرکاتش اینقدر برات مهمه؟ چرا همش فکر میکنم قراره همسرم بشه؟ شاید اصلا قرداد رو بهم بزنه و با عشقش ازدواج کنه! اون که یه بار منو رد کرده... تخصصش اینه
_بورام زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنه قلبش رو باخته بود! از همون بچگی... زمانی که یونگی به خونه اونا میومد تا با جیهوپ بازی کنه و بارها یواشکی از پشت پنجره اتاقش به اونا نگاه میکرد! اما وقتی 16 سالش شد و به یونگی اعتراف کرد توسط اون رد شد و مغزش بهش مفهموند که باید ازش دست بکشه! توی این مدت جوری رفتار کرد که همه فکر کنن از یونگی متنفره و اونو بعد از این همه سال ندیده! اما یونگی یادش رفته چطور غرور دخترک رو به خاکستر تبدیل کرد؟ با صدای دست و جیغ آهی کشید و از روی صندلی بلند شد ... دامن لباسش رو توی دستش گرفت و پرده کنار رفت! آروم آروم قدم برمیداشت و مدام نگاهش بین یونگی و جلیسا( دختر عموش ) میچرخید! اگه قرار باشه یونگی همسر اون باشه نمیتونه مردش رو با کسی شریک باشه!
بورام « بعد از پایان مزایده طراحی ها رو به داور ها دادم و قرار شد سه روز بعد نتایج رو اعلام کنن... به کمک پیش خدمتم سویان از پله های شرکت پایین اومدم و بی توجه به اینکه یونگی گفته بود بعد از مزایده کارم داره به سمت ماشینمون رفتم! اما همین که خواستم در رو باز کنم دستی مانع باز شدن در شد.... نگاهم رو از در گرفتم و به یونگی خیره شدم! خاصیت یه ارباب زاده این بود که از نافرمانی متنفر بود و من دقیقا همین کار رو کرده بودم ... عصبی مچ دستم رو گرفت و دنبالش خودش کشید... تقلا هام فایده نداشت چون یونگی زورش خیلی زیاد بود.... عصبی دستم رو کشیدم و گفتم « چیکار میکنی دیوونه! نزدیک بود بیفتم..!!!
یونگی « فکر نکنم حافظه ات اونقدر ضعیف باشه که یادت رفته باشه قبل مزایده چی گفتم!
بورام « نه یادم نرفته!
یونگی « پس میشه بفرمایید کجا تشریف میبردین؟
بورام « عمارت! لزومی نداره گفت و گویی با هم داشته باشیم!
یونگی « داورا اومدن... حواست رو جمع کن
بورام « چشم .. مزایده همیشه کسل کننده بود... کلی ادم از روی سکو رد میشدن و کلی عشوه خرکی میومدن تا به چشم سرمایه گذار ها بیان و یه شوهر خوب به تور بزنن... بی حوصله خودکار توی دستم رو تکون میدادم و به عشوه خرکی دخترایی که لباس هاشون چیزی جز یه تیکه پارچه نبود خیره شدم... همه چی خوب بود تا اینکه دختر عموی یونگی وارد صحنه شد.... کسی که همه میگفتن عشق بچگی یونگیه و قرار بود اون باهاش ازدواج کنه... دختر زیبایی بود اما از چشماش شرارت میبارید... نگاهی به یونگی انداختم که محو تماشای دختر عموش بود... دستام مشت شد و برای آماده شدن از جام بلند شدم... یونگی بی توجه به من محو صحنه رو به روش بود... چرا یونگی و حرکاتش اینقدر برات مهمه؟ چرا همش فکر میکنم قراره همسرم بشه؟ شاید اصلا قرداد رو بهم بزنه و با عشقش ازدواج کنه! اون که یه بار منو رد کرده... تخصصش اینه
_بورام زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنه قلبش رو باخته بود! از همون بچگی... زمانی که یونگی به خونه اونا میومد تا با جیهوپ بازی کنه و بارها یواشکی از پشت پنجره اتاقش به اونا نگاه میکرد! اما وقتی 16 سالش شد و به یونگی اعتراف کرد توسط اون رد شد و مغزش بهش مفهموند که باید ازش دست بکشه! توی این مدت جوری رفتار کرد که همه فکر کنن از یونگی متنفره و اونو بعد از این همه سال ندیده! اما یونگی یادش رفته چطور غرور دخترک رو به خاکستر تبدیل کرد؟ با صدای دست و جیغ آهی کشید و از روی صندلی بلند شد ... دامن لباسش رو توی دستش گرفت و پرده کنار رفت! آروم آروم قدم برمیداشت و مدام نگاهش بین یونگی و جلیسا( دختر عموش ) میچرخید! اگه قرار باشه یونگی همسر اون باشه نمیتونه مردش رو با کسی شریک باشه!
بورام « بعد از پایان مزایده طراحی ها رو به داور ها دادم و قرار شد سه روز بعد نتایج رو اعلام کنن... به کمک پیش خدمتم سویان از پله های شرکت پایین اومدم و بی توجه به اینکه یونگی گفته بود بعد از مزایده کارم داره به سمت ماشینمون رفتم! اما همین که خواستم در رو باز کنم دستی مانع باز شدن در شد.... نگاهم رو از در گرفتم و به یونگی خیره شدم! خاصیت یه ارباب زاده این بود که از نافرمانی متنفر بود و من دقیقا همین کار رو کرده بودم ... عصبی مچ دستم رو گرفت و دنبالش خودش کشید... تقلا هام فایده نداشت چون یونگی زورش خیلی زیاد بود.... عصبی دستم رو کشیدم و گفتم « چیکار میکنی دیوونه! نزدیک بود بیفتم..!!!
یونگی « فکر نکنم حافظه ات اونقدر ضعیف باشه که یادت رفته باشه قبل مزایده چی گفتم!
بورام « نه یادم نرفته!
یونگی « پس میشه بفرمایید کجا تشریف میبردین؟
بورام « عمارت! لزومی نداره گفت و گویی با هم داشته باشیم!
۱۰۹.۰k
۰۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.