قاتل قلبم
قاتل قلبم
پارت ۱۲
*آنیا*
گفتم:«بعضی موقع احساس میکنم اونقدر تنهام که هر لحظه حتی اگر بمیرم هم کسی متوجه نمیشه...اونقد دور و برم تاریکه که...یادم نمیاد آخرین بار کی از ته دل شاد بودم... میدونی شبیه... یه جور احساس...احساس...» حرفم را قطع کرد:«احساس پوچی.» سرم را پایین انداختم:«دقیقا... انگار دور و برم رو یه پرده ی سیاه گرفته.» لبخند محوی زد و دستش روی زانویم گذاشت:«درست میشه... همیشه. همه چی درست میشه... اگه اوضاع خوب نیست، بدون هنوز به پایان داستان نرسیدی.» آب دهانم را قورت دادم. پایان داستان، مرگ او بود که من نمیخواستمش... بحث را عوض کردم:«هی... من یه چیز هایی درباره ی پدر تو شنیدم. شنیدم هیچ کس نمیدونه اون کجاست... باید خیلی سخت باشه که از پدرت دور زندگی کنی.» لبخندش ماسید. به صورتم نگاه کرد. ولی بعد نگاهش را طرف دیگری برد. میتوانستم بفهمم دل خوشی از پدرش ندارد. «راستش دیگه عادت کردم. مهم نیست.» غم در چشمانش موچ میزد. آهی کشیدم:«درسته...مهم نیست.» تلفنم زنگ خورد. جواب دادم. پدر بود.«آنیا! کجایی دختر؟ تو این بارون کجا غیبت زد؟» از کی تا حالا لوید فورجر نگران من بود؟ فقط گفتم:« اومدم بیرون یکم تنها باشم.» دامیان نگاهم کرد. بابا گفت:«بگو کجایی بوریس رو بفرستم دنبالت.» پاسخ دادم:« نه نمیخواد... خودم میام.» خواست اعتراضی کند که گفتم:«خداحافظ» و قطع کردم. دامیان پرسید:« پدرت بود؟ حتما نگرانته.» پوزخندی زدم:«یکم دیگه برمیگردم خونه» دستش را میان موهای تیره اش کشید:«میخوای... برسونمت؟» نگاهش کردم:« نه نه ! نمیخواد... خودم میرم...» ولی بعد صدای پدر درون گوشم پیچید: باید بهش نزدیک بشی... آهی کشیدم و گفتم:«اگه زحمتی نیست البته...» لبخند زد.
پارت ۱۲
*آنیا*
گفتم:«بعضی موقع احساس میکنم اونقدر تنهام که هر لحظه حتی اگر بمیرم هم کسی متوجه نمیشه...اونقد دور و برم تاریکه که...یادم نمیاد آخرین بار کی از ته دل شاد بودم... میدونی شبیه... یه جور احساس...احساس...» حرفم را قطع کرد:«احساس پوچی.» سرم را پایین انداختم:«دقیقا... انگار دور و برم رو یه پرده ی سیاه گرفته.» لبخند محوی زد و دستش روی زانویم گذاشت:«درست میشه... همیشه. همه چی درست میشه... اگه اوضاع خوب نیست، بدون هنوز به پایان داستان نرسیدی.» آب دهانم را قورت دادم. پایان داستان، مرگ او بود که من نمیخواستمش... بحث را عوض کردم:«هی... من یه چیز هایی درباره ی پدر تو شنیدم. شنیدم هیچ کس نمیدونه اون کجاست... باید خیلی سخت باشه که از پدرت دور زندگی کنی.» لبخندش ماسید. به صورتم نگاه کرد. ولی بعد نگاهش را طرف دیگری برد. میتوانستم بفهمم دل خوشی از پدرش ندارد. «راستش دیگه عادت کردم. مهم نیست.» غم در چشمانش موچ میزد. آهی کشیدم:«درسته...مهم نیست.» تلفنم زنگ خورد. جواب دادم. پدر بود.«آنیا! کجایی دختر؟ تو این بارون کجا غیبت زد؟» از کی تا حالا لوید فورجر نگران من بود؟ فقط گفتم:« اومدم بیرون یکم تنها باشم.» دامیان نگاهم کرد. بابا گفت:«بگو کجایی بوریس رو بفرستم دنبالت.» پاسخ دادم:« نه نمیخواد... خودم میام.» خواست اعتراضی کند که گفتم:«خداحافظ» و قطع کردم. دامیان پرسید:« پدرت بود؟ حتما نگرانته.» پوزخندی زدم:«یکم دیگه برمیگردم خونه» دستش را میان موهای تیره اش کشید:«میخوای... برسونمت؟» نگاهش کردم:« نه نه ! نمیخواد... خودم میرم...» ولی بعد صدای پدر درون گوشم پیچید: باید بهش نزدیک بشی... آهی کشیدم و گفتم:«اگه زحمتی نیست البته...» لبخند زد.
۱.۷k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.