*پارت دوم*
+ببخشید بفرمایید آقای...
مرد پوزخندی زد و گفت: مین یونگی .تو یونگی صدام کن.راستی چرا ازم میترسی؟
+نترسم؟ منو از خانواده ام دور کردی. سرم داد کشیدی . نمیذاری
جواب مامانمو بدم بعد میگی چرا ازم میترسی؟ هر کس دیگه ای بود با
تمام اینا و این همه بادیگارد و تفنگی که تو کمرته میترسید
.....-
سکوت سنگین و طولانی ماشینو فرا گرفته بود. دیگه نتونستم تحمل
کنم و سرمو گرفتم پایین و اشک ریختم. الان... من برده ی اونم؟
یه دفعه با صداش سرمو بالا اوردم
-پیاده...
با دیدن صورتم حرفشو قطع کرد.بهم نزدیک شد و ادامه داد:گریه کردی؟
+ولم کننن.هق
از ماشین پیاده شدم. منتظر موندم تا اونم بیاد پایین.
خیلی سرد و بی احساس بود.
عمارت خیلی بزرگی بود. حیاطش که هیچ. رفتیم تو عمارت. او مای گاد. عجب جایییی.از پله ها چند تا خدمتکار اومدن پایین.
یونگی گفت:اینا خدمتکار های خونه ان.
دونه دونه معرفی کرد و به اخری رسید.
-اینم خدمتکار شخصیته. اسمش هیونا عه.
به نظر دختر خیلی خوب و مظلومی میومد.
رفتم و رو مبل نشستم و با دستام صورتمو گرفتم و گریه میکردم. اومد
نشست کنارم و دستشو گذاشت رو پاهام.
-میشه گریه نکنی؟
+ولم کن چی میخوای از جونم برو اون ور.
دوییدم و رفتم تو یه اتاق.هیونا اومد تو و گفت خانم اینجا اتاق منه بریم
تا اتاق خودتونو نشون بدم بهتون.
رفتم تو اتاقم و تا صبح رو تخت گریه میکردم.
یونگی:
وقتی گریه میکرد دوست داشتم خودمو بکشم. خیلی وقت بود دوسش داشتم. هر وقت هم داداشش شرط بندی میکرد خدا خدا میکردم که سر ا/ت شرط ببنده.چون میدونستم نه خودش و نه خانواده اش راضی نیستن با مردی که تو بار همش در حال شرط بندیه ازدواج کنه. به هیونا سفارش کردم حواسش بهش باشه.
از زبون ا/ت :
همونجا رو تخت خوابم برد صبح با صدای در زدن بیدار شدم هیونا
بود .
×ارباب گفتن برا صبحونه بیای پایین
+باشه تو برو
اشک از چشمام جاری شد مگه من چه گناهی کرده بودم که سر یه بازی مزخرف بیفتم دست این مرتیکه؟! پاشدم سرو وضعمو درست کردم به صورتم آب زدم و رفتم پایین . نشسته بود پشت میز و داشت
قهوه شو میخورد و همزمان سرش تو گوشیش بود نشستم رو یکی از صندلیا
-صبح بخیر
جوابشو ندادم با چهره ی تو هم رفته بهش خیره شدم.
-چرا جواب نمیدی؟
+ولم کن بزار برم
-تازه اومدی که کجا بری
+ببین پسر جون من از اوناش نیستم که مثل یه حیوون بشه هرزه من
با اون اشغالای توی بار فرق دارم پس بهتره بیخیالم بشی
پوزخند زد .
-فرقتو دوست دارم.اوممم میدونی چند وقته منتظرم اون داداش خل و چلت سرت شرط ببنده؟ اونقد جلوش باختم که مطمئن بشه میتونه منو ببره و بعد
یه بشکن زد .
-اون رو تو شرط بست !
+یعنی داری میگی ...تو برام نقشه کشیده بودی؟
-شاید
مرد پوزخندی زد و گفت: مین یونگی .تو یونگی صدام کن.راستی چرا ازم میترسی؟
+نترسم؟ منو از خانواده ام دور کردی. سرم داد کشیدی . نمیذاری
جواب مامانمو بدم بعد میگی چرا ازم میترسی؟ هر کس دیگه ای بود با
تمام اینا و این همه بادیگارد و تفنگی که تو کمرته میترسید
.....-
سکوت سنگین و طولانی ماشینو فرا گرفته بود. دیگه نتونستم تحمل
کنم و سرمو گرفتم پایین و اشک ریختم. الان... من برده ی اونم؟
یه دفعه با صداش سرمو بالا اوردم
-پیاده...
با دیدن صورتم حرفشو قطع کرد.بهم نزدیک شد و ادامه داد:گریه کردی؟
+ولم کننن.هق
از ماشین پیاده شدم. منتظر موندم تا اونم بیاد پایین.
خیلی سرد و بی احساس بود.
عمارت خیلی بزرگی بود. حیاطش که هیچ. رفتیم تو عمارت. او مای گاد. عجب جایییی.از پله ها چند تا خدمتکار اومدن پایین.
یونگی گفت:اینا خدمتکار های خونه ان.
دونه دونه معرفی کرد و به اخری رسید.
-اینم خدمتکار شخصیته. اسمش هیونا عه.
به نظر دختر خیلی خوب و مظلومی میومد.
رفتم و رو مبل نشستم و با دستام صورتمو گرفتم و گریه میکردم. اومد
نشست کنارم و دستشو گذاشت رو پاهام.
-میشه گریه نکنی؟
+ولم کن چی میخوای از جونم برو اون ور.
دوییدم و رفتم تو یه اتاق.هیونا اومد تو و گفت خانم اینجا اتاق منه بریم
تا اتاق خودتونو نشون بدم بهتون.
رفتم تو اتاقم و تا صبح رو تخت گریه میکردم.
یونگی:
وقتی گریه میکرد دوست داشتم خودمو بکشم. خیلی وقت بود دوسش داشتم. هر وقت هم داداشش شرط بندی میکرد خدا خدا میکردم که سر ا/ت شرط ببنده.چون میدونستم نه خودش و نه خانواده اش راضی نیستن با مردی که تو بار همش در حال شرط بندیه ازدواج کنه. به هیونا سفارش کردم حواسش بهش باشه.
از زبون ا/ت :
همونجا رو تخت خوابم برد صبح با صدای در زدن بیدار شدم هیونا
بود .
×ارباب گفتن برا صبحونه بیای پایین
+باشه تو برو
اشک از چشمام جاری شد مگه من چه گناهی کرده بودم که سر یه بازی مزخرف بیفتم دست این مرتیکه؟! پاشدم سرو وضعمو درست کردم به صورتم آب زدم و رفتم پایین . نشسته بود پشت میز و داشت
قهوه شو میخورد و همزمان سرش تو گوشیش بود نشستم رو یکی از صندلیا
-صبح بخیر
جوابشو ندادم با چهره ی تو هم رفته بهش خیره شدم.
-چرا جواب نمیدی؟
+ولم کن بزار برم
-تازه اومدی که کجا بری
+ببین پسر جون من از اوناش نیستم که مثل یه حیوون بشه هرزه من
با اون اشغالای توی بار فرق دارم پس بهتره بیخیالم بشی
پوزخند زد .
-فرقتو دوست دارم.اوممم میدونی چند وقته منتظرم اون داداش خل و چلت سرت شرط ببنده؟ اونقد جلوش باختم که مطمئن بشه میتونه منو ببره و بعد
یه بشکن زد .
-اون رو تو شرط بست !
+یعنی داری میگی ...تو برام نقشه کشیده بودی؟
-شاید
۱۷.۱k
۲۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.