my life is a disaster
my life is a disaster
زندگی فاجعه ی من
پارت هفتم:
تهیونگ ویو:
برگشتم خونه تا آماده شم برم برم بار....بعد از اماده شدنم به سمت بار حرکت کردم...دیدم بچه ها روی یه میزی نشستن
تهیونگ: سلام رفقاا
نامجون: سلام پسر چطوری
جیمین: چقد دیر کردی
تهیونگ: سره یه معامله بودم....جونگکوک کجاست؟
نامجون: هنوز نیومده
جونگکوک: اینجامم تازه اومدمم
شوگا: بچه ها بیاین امشب مست کنیم
همشون: موافقم
ا.ت: ویو
یه چایی دم کرده بودم برا خودم و اجوما ریختم
اجوما: امروز کارا زیاد نبود نه؟
ا.ت: نه خوب بود....اجوما شما خیلی شبیه مادرمید
اجوما: خب...منو جای مادرت بدون عزیزم
ا.ت: شما خیلی مهربونید
اجوما: دیر وقته من برم بخوابم توهم چراغای عمارت و ببند برو بخواب
ا.ت: چشم
اجوما رفت منم خواستم برم چراغای عمارت و ببندم که صدای در و شنیدم دیدم ارباب داره تلو تلو میاد انگار به زور روی پاهاش ایستاده مشخصه مسته...
تهیونگ: ا.ت...بیا اتاقم...کارت دارم
ا.ت: چ...چشم
چند دقیقه بعد از اینکه رفت توی اتاقش منم رفتم پیشش تا درو باز کردم دیدم دکمه های پیرهنش و باز کرده یهو دستم و گرفت ث چسبوندم به دیوار اینقد نزدیکم شده بود نفساش و حس میکردم...زبونم بند اومده بود نمیدونستم چکار کنم
تهیونگ: هومممم تو خیلی جذاب و شیرینی
ا.ت: ار...ارباب....م...میشه....و... ولم کنیدد
تهیونگ سرش و برد نزدیک گردنم و بوس های ریز میزد و دستش و روی کمرم نوازش وار حرکت میداد.....با تموم زوری که داشتم هولش دادم و سریع رفتم تو اتاق خودم.....نفس نفس میزدم....رفتم یه آب زدم صورتم و لباسام و عوض کردم.....رو تختم دراز کشیدم تا چشمام کم کم گرم شد و خوابم برد
ادامه دارد....
زندگی فاجعه ی من
پارت هفتم:
تهیونگ ویو:
برگشتم خونه تا آماده شم برم برم بار....بعد از اماده شدنم به سمت بار حرکت کردم...دیدم بچه ها روی یه میزی نشستن
تهیونگ: سلام رفقاا
نامجون: سلام پسر چطوری
جیمین: چقد دیر کردی
تهیونگ: سره یه معامله بودم....جونگکوک کجاست؟
نامجون: هنوز نیومده
جونگکوک: اینجامم تازه اومدمم
شوگا: بچه ها بیاین امشب مست کنیم
همشون: موافقم
ا.ت: ویو
یه چایی دم کرده بودم برا خودم و اجوما ریختم
اجوما: امروز کارا زیاد نبود نه؟
ا.ت: نه خوب بود....اجوما شما خیلی شبیه مادرمید
اجوما: خب...منو جای مادرت بدون عزیزم
ا.ت: شما خیلی مهربونید
اجوما: دیر وقته من برم بخوابم توهم چراغای عمارت و ببند برو بخواب
ا.ت: چشم
اجوما رفت منم خواستم برم چراغای عمارت و ببندم که صدای در و شنیدم دیدم ارباب داره تلو تلو میاد انگار به زور روی پاهاش ایستاده مشخصه مسته...
تهیونگ: ا.ت...بیا اتاقم...کارت دارم
ا.ت: چ...چشم
چند دقیقه بعد از اینکه رفت توی اتاقش منم رفتم پیشش تا درو باز کردم دیدم دکمه های پیرهنش و باز کرده یهو دستم و گرفت ث چسبوندم به دیوار اینقد نزدیکم شده بود نفساش و حس میکردم...زبونم بند اومده بود نمیدونستم چکار کنم
تهیونگ: هومممم تو خیلی جذاب و شیرینی
ا.ت: ار...ارباب....م...میشه....و... ولم کنیدد
تهیونگ سرش و برد نزدیک گردنم و بوس های ریز میزد و دستش و روی کمرم نوازش وار حرکت میداد.....با تموم زوری که داشتم هولش دادم و سریع رفتم تو اتاق خودم.....نفس نفس میزدم....رفتم یه آب زدم صورتم و لباسام و عوض کردم.....رو تختم دراز کشیدم تا چشمام کم کم گرم شد و خوابم برد
ادامه دارد....
۱۳.۸k
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.