ملکه شکلاتی پارت ۳
ملکه شکلاتی پارت ۳
ویو ا/ت
خوشحال بودم که جای خوبی اومدم حداقل امیدوارم تا الآن همچی خوب بوده امیدوارم از این به بعدش هم خوب باشه
ولی یه چیزی خیلی جالب بود
و این بود که تعداد خدمتکار های این خونه خیلی کمه
با من و اجوما شاید بشیم ۵ یا ۶ نفر خیلی عجیبه
اجوما: خب ا/ت مسئولیت تو پختن غذاس و در پختن غذا به سولی کمک میکنی
ا/ت: چشم
به سمت دختری که اسمش سولی بود رفتم و اون هم خوشحال بود که من باهاش کار میکنم
خوشبختانه پختن غذا رو بلد بودم و این خوب بود
سولی: خب ا/ت قبل از همه چیز باید یه چیزایی رو بدونی
ا/ت: خب چی
سولی: باید در پختن غذا خیلی دقت کنی ارباب رو اینجور چیزا خیلی حساسه باید با دقت و تمیز کارت رو انجام بدی
فهمیدی
ا/ت: اهم فهمیدم
۱ ساعت بعد
من داشتم ترب هارو تیکه تیکه میکردم و سولی هم داشت گوشت هارو ریز میکرد
ا/ت: راستی سولی
سولی: بله
ا/ت: میشه درباره ی ارباب یکم بگ
سولی: خب اون بزرگترین و قدرتمند ترین مافیای حدودا ۲۵ سالشه
ا/ت:تعجب. واقعاااااا فکر میکردم پیر تر از این حرفا باشه
سولی خنده. خب و همینطور سرد و خشنه و پدر و مادر داره ولی جدا از اونها زندگی میکنه
ا/ت: نگران. راستی سولی اگه ارباب مافیاس نکنه منو بکشه
سولی: خنده. نه بابا دیگه در اون حد نیست ولی باید حواست باشه کاری رو اشتباه انجام ندی
ا/ت: گرفتم
راستی واسه این عمارت به این بزرگی بنظرت این تعداد خدمتکار کم نیس؟
سولی: خب ارباب بخاطر اینکه از شلوغی بدش میاد بخاطر همینه که با خانوادهاش زندگی نمیکنه و تعداد کمی خدمتکار داره که بتونه حواسش به همشون هم باشه که یه وقت کسی بعش خیانت نکنه و از طرف دشمنش نیومده باشه
و شام رو حاضر کردیم خیلی غذا بود یعنی میخواد این همه رو خودش تنهایی بخوره
سولی گفت این وظیفهی ماس که غذا رو برای ارباب ببریم و ازش پذیرایی کنیم
پس با هم دیگه میز رو چیدیم و منتظر بودیم که ارباب بیاد
من یکطرف میز و سولی هم طرف دیگه ی میز ایستاده بودیم
سولی گفت زمانی که ارباب اومد نباید سرم رو بالا بیارم و به صورتش مستقیم نکاه کنم
تو افکارم غرق بودم که صدای پا اومد فهمیدم ارباب اومده منم با ترس سرم رو پایین انداختم
اومد نزدیک میز جمع شد که متوجه من شد
طرف مردی که من رو آورده بود اینجا برگشت و گفت
جونگکوک: این کیه
مرد: این همونی هست که سر قمار از پدرش گرفتم
جونگکوک: اها
بهش قوانین رو بگو و بهش بگو که کار اشتباهی نکنه
مرد: بهش گفتم نگران نباشید
و بعد نشست و غذاش رو خورد
و من و سولی هم ازش پذیرایی میکردیم
ادامه دارد
حمایت
ویو ا/ت
خوشحال بودم که جای خوبی اومدم حداقل امیدوارم تا الآن همچی خوب بوده امیدوارم از این به بعدش هم خوب باشه
ولی یه چیزی خیلی جالب بود
و این بود که تعداد خدمتکار های این خونه خیلی کمه
با من و اجوما شاید بشیم ۵ یا ۶ نفر خیلی عجیبه
اجوما: خب ا/ت مسئولیت تو پختن غذاس و در پختن غذا به سولی کمک میکنی
ا/ت: چشم
به سمت دختری که اسمش سولی بود رفتم و اون هم خوشحال بود که من باهاش کار میکنم
خوشبختانه پختن غذا رو بلد بودم و این خوب بود
سولی: خب ا/ت قبل از همه چیز باید یه چیزایی رو بدونی
ا/ت: خب چی
سولی: باید در پختن غذا خیلی دقت کنی ارباب رو اینجور چیزا خیلی حساسه باید با دقت و تمیز کارت رو انجام بدی
فهمیدی
ا/ت: اهم فهمیدم
۱ ساعت بعد
من داشتم ترب هارو تیکه تیکه میکردم و سولی هم داشت گوشت هارو ریز میکرد
ا/ت: راستی سولی
سولی: بله
ا/ت: میشه درباره ی ارباب یکم بگ
سولی: خب اون بزرگترین و قدرتمند ترین مافیای حدودا ۲۵ سالشه
ا/ت:تعجب. واقعاااااا فکر میکردم پیر تر از این حرفا باشه
سولی خنده. خب و همینطور سرد و خشنه و پدر و مادر داره ولی جدا از اونها زندگی میکنه
ا/ت: نگران. راستی سولی اگه ارباب مافیاس نکنه منو بکشه
سولی: خنده. نه بابا دیگه در اون حد نیست ولی باید حواست باشه کاری رو اشتباه انجام ندی
ا/ت: گرفتم
راستی واسه این عمارت به این بزرگی بنظرت این تعداد خدمتکار کم نیس؟
سولی: خب ارباب بخاطر اینکه از شلوغی بدش میاد بخاطر همینه که با خانوادهاش زندگی نمیکنه و تعداد کمی خدمتکار داره که بتونه حواسش به همشون هم باشه که یه وقت کسی بعش خیانت نکنه و از طرف دشمنش نیومده باشه
و شام رو حاضر کردیم خیلی غذا بود یعنی میخواد این همه رو خودش تنهایی بخوره
سولی گفت این وظیفهی ماس که غذا رو برای ارباب ببریم و ازش پذیرایی کنیم
پس با هم دیگه میز رو چیدیم و منتظر بودیم که ارباب بیاد
من یکطرف میز و سولی هم طرف دیگه ی میز ایستاده بودیم
سولی گفت زمانی که ارباب اومد نباید سرم رو بالا بیارم و به صورتش مستقیم نکاه کنم
تو افکارم غرق بودم که صدای پا اومد فهمیدم ارباب اومده منم با ترس سرم رو پایین انداختم
اومد نزدیک میز جمع شد که متوجه من شد
طرف مردی که من رو آورده بود اینجا برگشت و گفت
جونگکوک: این کیه
مرد: این همونی هست که سر قمار از پدرش گرفتم
جونگکوک: اها
بهش قوانین رو بگو و بهش بگو که کار اشتباهی نکنه
مرد: بهش گفتم نگران نباشید
و بعد نشست و غذاش رو خورد
و من و سولی هم ازش پذیرایی میکردیم
ادامه دارد
حمایت
۱۵.۱k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.