پارت ۱۷( جنگ یا عشق )
شب شود لباسامو پوشیدم صدای ندیمه آمد که گفت بانوی من عالیجناب جانگ کوک منتظر تون
هستن گفتم الان میام وقتی رفتم پایین لبخندی زد خوب راستش ازش خوشم میومد خیلی
باحال بود بعد از قصر رفتیم بیرون بهم گفت که بریم بازار منم قبول کردم توی بازار انگار جشن
بود یاهو صدای آتیش بازی آمده خیلی ترسیدم وبعد چسبیدم به دست جانگ کوک خیلی خجالت
کشیدم ازش جدا شودم داشتیم توی بازار قدم میزدیم که جلوی یه مغازه وایستاد یه سنجاق
سر برداشت به من نشون داد
+چطوره
- خیلی قشنگ برای کی میخوای ( انتظار داره بگه برای تو خریدم 😕😕😕- خوب برای من
خریده دیگه. حالا ن میخواد کل فیکو لو بدی - باشه بابا بنویس بچه ها منتظرن 😑😑)
+میخوام به کسی بدمش که ی لحظه از ذهنم بیرون نمیره 😅😅
-آهان خوبه (وایییییی یعنی کیو دوست داره ؟ خیلی ضایع شدم کاشکی هیچی نمیگفتم
وقتی پولوور حساب کرد باهم رفتیم که یهو جانگ کوک رو گم کردم خیلی ترسیدم اینورو
اونور میدوید که تویه کوچه تنگو تا ریک گیر کردم صدای کسی از پشتم آمد
اینوقت شب دختر کوچولویی مثل تو این دورو ور چیکار میکنه آمد نزدیک که دستشو روی سرم
بزاره که دیدم یکی زیر کتک گرفتنش اونی که مزاحم شده بود خنجرش در آورد و بدست اونی
که کمکم کرده بود کشید خلاصه بعد دعوا یارو فرار کرد اونی که ناجیه من بود برگشت سمتم
این که جانگ کوک
+خوبی
- من خوبم ولی لبت وای خدای من دستشو نگاه
+من خوبم چیزیم نیست
آمد بغلم کرد
+ ازت خواهش میکنم دیگه بدون من جایی نرو باشه
شوک بودم خیلی از کارش تعجب کرده بودم
- ب. ب. باشه
+دیگه دیر وقته بریم قصر
- باشه
رسیدیم به قصر که دیدم دستش خون ریزی کرده بردمش توی اتاق خودم خون دستشو شستم
بعد یه پارچه برداشتم دور دستش پیچیدم بایه سنجاق خیلی زیبا که خودم خیلی دوسش
داشتم اون رو بستم
بایه پارچه خون لب شو پاک کردم
- خیلی خوب تموم شود میتونی بری
+ممنون
- لبخندی زدم داشت میرفت منم همراهیش کردم که روی پله ها بود گفتم : جانگ کوک
برگشت سمتم که یه بوسه ی کوچیک گزاشتم روی گونش
- برای امشب ازت ممنونم 😀😁😁
+ خوا خوا خواهش میکنم
-بعد سریع رفتم
ذهن جانگکوک
لایک لطفا
کامنت بزارین
مرسییییییییییییییییییییییی 😻😻❤💙💙💚💛💜💜💜💜💜
هستن گفتم الان میام وقتی رفتم پایین لبخندی زد خوب راستش ازش خوشم میومد خیلی
باحال بود بعد از قصر رفتیم بیرون بهم گفت که بریم بازار منم قبول کردم توی بازار انگار جشن
بود یاهو صدای آتیش بازی آمده خیلی ترسیدم وبعد چسبیدم به دست جانگ کوک خیلی خجالت
کشیدم ازش جدا شودم داشتیم توی بازار قدم میزدیم که جلوی یه مغازه وایستاد یه سنجاق
سر برداشت به من نشون داد
+چطوره
- خیلی قشنگ برای کی میخوای ( انتظار داره بگه برای تو خریدم 😕😕😕- خوب برای من
خریده دیگه. حالا ن میخواد کل فیکو لو بدی - باشه بابا بنویس بچه ها منتظرن 😑😑)
+میخوام به کسی بدمش که ی لحظه از ذهنم بیرون نمیره 😅😅
-آهان خوبه (وایییییی یعنی کیو دوست داره ؟ خیلی ضایع شدم کاشکی هیچی نمیگفتم
وقتی پولوور حساب کرد باهم رفتیم که یهو جانگ کوک رو گم کردم خیلی ترسیدم اینورو
اونور میدوید که تویه کوچه تنگو تا ریک گیر کردم صدای کسی از پشتم آمد
اینوقت شب دختر کوچولویی مثل تو این دورو ور چیکار میکنه آمد نزدیک که دستشو روی سرم
بزاره که دیدم یکی زیر کتک گرفتنش اونی که مزاحم شده بود خنجرش در آورد و بدست اونی
که کمکم کرده بود کشید خلاصه بعد دعوا یارو فرار کرد اونی که ناجیه من بود برگشت سمتم
این که جانگ کوک
+خوبی
- من خوبم ولی لبت وای خدای من دستشو نگاه
+من خوبم چیزیم نیست
آمد بغلم کرد
+ ازت خواهش میکنم دیگه بدون من جایی نرو باشه
شوک بودم خیلی از کارش تعجب کرده بودم
- ب. ب. باشه
+دیگه دیر وقته بریم قصر
- باشه
رسیدیم به قصر که دیدم دستش خون ریزی کرده بردمش توی اتاق خودم خون دستشو شستم
بعد یه پارچه برداشتم دور دستش پیچیدم بایه سنجاق خیلی زیبا که خودم خیلی دوسش
داشتم اون رو بستم
بایه پارچه خون لب شو پاک کردم
- خیلی خوب تموم شود میتونی بری
+ممنون
- لبخندی زدم داشت میرفت منم همراهیش کردم که روی پله ها بود گفتم : جانگ کوک
برگشت سمتم که یه بوسه ی کوچیک گزاشتم روی گونش
- برای امشب ازت ممنونم 😀😁😁
+ خوا خوا خواهش میکنم
-بعد سریع رفتم
ذهن جانگکوک
لایک لطفا
کامنت بزارین
مرسییییییییییییییییییییییی 😻😻❤💙💙💚💛💜💜💜💜💜
۳۰.۸k
۲۷ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.