pawn/پارت ۱۷۶
صبر ا/ت تموم شده بود...
شروع کرد به صحبت کردن...
ا/ت: وقتی از کره رفتم با پولی که داشتم تونستم یه خونه اجاره کنم...
بعدش دنبال کار رفتم...
بیشتر جاهایی که رفتم بخاطر باردار بودنم بهم کار نمیدادن... ولی من باید زود کار پیدا میکردم... وگرنه برام خیلی بد میشد... مهم نبود که خودم کمتر غذا بخرم یا کمتر لباس بخرم... ولی یوجین توی شکمم بود... باید تغذیش خوب میشد...
تهیونگ اولین بار بود که این چیزا رو از ا/ت میشنید... متعجب بهش نگاه میکرد...
و اون ادامه میداد...
بخاطر اون قرصای خواب لعنتی من علائم عجیب و غیر طبیعی ای داشتم... تمام نگرانی و هراسم از این بود که بچم سقط بشه... اونطوری دیگه دلیلی برای زندگی برام باقی نمیموند...
تازه وقتیم کار پیدا کردم بازم اوضاع سخت بود...
صبح میرفتم و تا آخر روز کار میکردم... وقتی میومدم خونه یه غذای گرم نداشتم... با اون خستگی باید یه چیزی آماده میکردم...
هرچی یوجین بزرگتر میشد راه رفتن برام سخت تر میشد... هر لحظه ممکن بود زایمان زودرس داشته باشم... دکتر میگفت باید مطلقا استراحت کنم... ولی من هرروز با لباسای رسمی و کفشای پاشنه بلند میرفتم سر کار... و قسمت بدشم این بود که باید تظاهر میکردم حالم خیلی خوبه... چون اگه کوچکترین ضعفی از یه زن حامله میدیدن اخراجش میکردن...
همیشه استرس اینو داشتم که توی شرکت حالم بد بشه... یا میترسیدم زایمانم اونقد زود اتفاق بیفته که برای یوجین اتفاقی بیفته...
هر شب بخاطر کفشای پاشنه بلندم که پوشیدنشون اجباری بود از کمردرد خوابم نمیبرد... یه قرصم نمیتونستم بخورم...
تهیونگ گریش گرفته بود... میخواست صورت ا/ت رو بین دستاش بگیره...
با لحن لرزون و غمگینی گفت: ا/ت... من نمیدونستم
ا/ت: باید بشنوی!... حالا که انقد اصرار داری پس باید بشنوی... تازه اینا قسمتای خوبشه...
میدونی چجوری زایمان کردم؟...
یه روز که میخواستم برم سر کار فشار وحشتناکی توی تمام وجودم پیچید و روی زمین افتادم... حتی نمیتونستم سر پا بایستم و برم یه تاکسی بگیرم... با زحمت یکی از همکارامو باخبر کردم... وقتی اومد کشون کشون خودمو روی زمین کشیدم و در رو براش باز کردم...
توی تنهایی... بدون خانوادم... بدون پدر بچم!... دختر کوچولومو که الان داری صدای قلبشو میشنوی به دنیا آوردم...
بعد از اون یه بچه شیرخواره داشتم که باید روزی چن مرتبه شیر میخورد و منی که نمیتونستم پیشش باشم!...
منی که بچه داری بلد نبودم!
هر وقت یه ذره گریه میکرد دستپاچه میشدم... فک میکردم ممکنه از دستش بدم!...
وقتی شبا مریض میشد و من تنهایی توی اون خیابونای ناامن باید میبردمش بیمارستان...
وقتی مرد همسایم از صدای گریه ی یوجین بدش میومد و وقتی بچم گریه میکرد من از ترسش خیلی سریع آرومش میکردم!...
اینا فقط خلاصه ی دوسال از زندگیم تو آمریکا بود... باقیشم همینطور و حتی سخت تر بود!... اما شماها منو نمیفهمین!....
ا/ت از روی زمین پاشد و رفت...
تهیونگ سرشو پایین انداخت... چیزایی که شنیده بود رو نمیتونست باور کنه... درد همه ی حرفای ا/ت مثل تیغه ی چاقو توی قلبش فرو رفت... سنگینی لحنش مثل پتک روی روانش فرود میومد...
تازه تونست لمس کنه که چی سر عشقش اومده!
شروع کرد به صحبت کردن...
ا/ت: وقتی از کره رفتم با پولی که داشتم تونستم یه خونه اجاره کنم...
بعدش دنبال کار رفتم...
بیشتر جاهایی که رفتم بخاطر باردار بودنم بهم کار نمیدادن... ولی من باید زود کار پیدا میکردم... وگرنه برام خیلی بد میشد... مهم نبود که خودم کمتر غذا بخرم یا کمتر لباس بخرم... ولی یوجین توی شکمم بود... باید تغذیش خوب میشد...
تهیونگ اولین بار بود که این چیزا رو از ا/ت میشنید... متعجب بهش نگاه میکرد...
و اون ادامه میداد...
بخاطر اون قرصای خواب لعنتی من علائم عجیب و غیر طبیعی ای داشتم... تمام نگرانی و هراسم از این بود که بچم سقط بشه... اونطوری دیگه دلیلی برای زندگی برام باقی نمیموند...
تازه وقتیم کار پیدا کردم بازم اوضاع سخت بود...
صبح میرفتم و تا آخر روز کار میکردم... وقتی میومدم خونه یه غذای گرم نداشتم... با اون خستگی باید یه چیزی آماده میکردم...
هرچی یوجین بزرگتر میشد راه رفتن برام سخت تر میشد... هر لحظه ممکن بود زایمان زودرس داشته باشم... دکتر میگفت باید مطلقا استراحت کنم... ولی من هرروز با لباسای رسمی و کفشای پاشنه بلند میرفتم سر کار... و قسمت بدشم این بود که باید تظاهر میکردم حالم خیلی خوبه... چون اگه کوچکترین ضعفی از یه زن حامله میدیدن اخراجش میکردن...
همیشه استرس اینو داشتم که توی شرکت حالم بد بشه... یا میترسیدم زایمانم اونقد زود اتفاق بیفته که برای یوجین اتفاقی بیفته...
هر شب بخاطر کفشای پاشنه بلندم که پوشیدنشون اجباری بود از کمردرد خوابم نمیبرد... یه قرصم نمیتونستم بخورم...
تهیونگ گریش گرفته بود... میخواست صورت ا/ت رو بین دستاش بگیره...
با لحن لرزون و غمگینی گفت: ا/ت... من نمیدونستم
ا/ت: باید بشنوی!... حالا که انقد اصرار داری پس باید بشنوی... تازه اینا قسمتای خوبشه...
میدونی چجوری زایمان کردم؟...
یه روز که میخواستم برم سر کار فشار وحشتناکی توی تمام وجودم پیچید و روی زمین افتادم... حتی نمیتونستم سر پا بایستم و برم یه تاکسی بگیرم... با زحمت یکی از همکارامو باخبر کردم... وقتی اومد کشون کشون خودمو روی زمین کشیدم و در رو براش باز کردم...
توی تنهایی... بدون خانوادم... بدون پدر بچم!... دختر کوچولومو که الان داری صدای قلبشو میشنوی به دنیا آوردم...
بعد از اون یه بچه شیرخواره داشتم که باید روزی چن مرتبه شیر میخورد و منی که نمیتونستم پیشش باشم!...
منی که بچه داری بلد نبودم!
هر وقت یه ذره گریه میکرد دستپاچه میشدم... فک میکردم ممکنه از دستش بدم!...
وقتی شبا مریض میشد و من تنهایی توی اون خیابونای ناامن باید میبردمش بیمارستان...
وقتی مرد همسایم از صدای گریه ی یوجین بدش میومد و وقتی بچم گریه میکرد من از ترسش خیلی سریع آرومش میکردم!...
اینا فقط خلاصه ی دوسال از زندگیم تو آمریکا بود... باقیشم همینطور و حتی سخت تر بود!... اما شماها منو نمیفهمین!....
ا/ت از روی زمین پاشد و رفت...
تهیونگ سرشو پایین انداخت... چیزایی که شنیده بود رو نمیتونست باور کنه... درد همه ی حرفای ا/ت مثل تیغه ی چاقو توی قلبش فرو رفت... سنگینی لحنش مثل پتک روی روانش فرود میومد...
تازه تونست لمس کنه که چی سر عشقش اومده!
۲۹.۰k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.