فیک کوک ♡رز های خونین♡ پارت ۵۲
ویو هانا
رسیدیم عمارت مین....
هانا: واااو چه بزرگه
ته: اوم...تازه کجاشو دیدی
یدفعه عربده زد: منگل من کجایییی
هانا: جعرررر منگلت کیهه😂😂
ته: بکیون دیگه معلومه....کره خرم کجا موندی بیا ببین مهمون دارییم
بکیون دویید اومد: هااا عاباس عاقا کیه....عههه هانااا...صب کن ببینم مگه شما کات نکرده بودین
تهیونگ:نه دیگه اون واسه قبلا بود....از کجا میشناسیش
بکیون: خو ازگللل خودت نشونش داده بودی بهممم
بکیون: سلاام هانا خوشبختم...من بکیونم
تهیونگ: اهممم...خانم پارکه واسه شما گفته باشم
من که تا اونموقع داشتم از حرفاشون جعررر میخوردم بالاخره زبون باز کردم:سلام خوشبختم😂
بکیون: به چی میخندی...🤨
هانا: هیچی هیچی
ته یدونه زد تو کله ی بکیون:خو برو کنار دیگه وایساده مث بز نگاه میکنه...
بکیون: بخدا اگه هانا نبود جوری شت و پتت میکردم(لغت نامه ی سانا وارد میشود🗿).....اسم خودتم یادت نیاادد
تهیونگ:گگگگگگ😏
تهیونگ برد منو طبقه ی بالا تو یکی از اتاقا
تهیونگ: خب....اینجا اتاقته چاگی....لباس مباس(مباس...درسته) هم هس بعد...اها هرچیم لازم داشتی به خدمتکاره یا من بوگو
هانا: اوکی ته ته میسی
بعد رفت بیرون
ویو ساناتوونن
این چند روز لیونسو نرفت عمارت مگر اینکه کاری باری(اهان...باری...اصا مت چرا اینجوری شدممم) داشت
دکتر مدت استراحت کوکو بخاطر پاهاش چند روز بیشتر کرد و اجازه ی ترخیص نداد...لیونسو هم خیلی نگرانش بود
الان ۵ روزی میگذشت و کوک دیگه میتونست بدون عصا ولی با کمک راه بره...با اینکه لنگ میزد....بالاخره دکترش وقتی معاینش کرد اجازه ی ترخیص داد...
ویو کوک
لیونسو داشت وسایلو جمع و جور میکرد که دیگه بریم
کوک: اخیییش....بالاخره ازین زندون بیرون میام...والا...نه غذای درستی هی سوپ شیر که بیشتر شبیه 💩بود نه هوای درست واسه تنفس...تازشم از شعاع ۱۰۰ متری اینجا نمیتونستم بیرون برمممم...هعییی
لیونسو چیزی نمیگفت و فقط ی لبخند تحویلم میداد....ولی من خوب اونو میشناختم...لبخنداش فیک بود...اما چرا!
همونجوری که لبخند میزد یه لباس در اورد و گفت: اینو بپوش من بیرون منتظرم
قبل از اینکه بخواد بره دستشو گرفتم
کوک:لیونسو؟
با نگاه متعجب نگام کرد
لیونسو:اوم؟....
کوک:........
شرط ۳۵ لایک ۷۰ کامنت....
رسیدیم عمارت مین....
هانا: واااو چه بزرگه
ته: اوم...تازه کجاشو دیدی
یدفعه عربده زد: منگل من کجایییی
هانا: جعرررر منگلت کیهه😂😂
ته: بکیون دیگه معلومه....کره خرم کجا موندی بیا ببین مهمون دارییم
بکیون دویید اومد: هااا عاباس عاقا کیه....عههه هانااا...صب کن ببینم مگه شما کات نکرده بودین
تهیونگ:نه دیگه اون واسه قبلا بود....از کجا میشناسیش
بکیون: خو ازگللل خودت نشونش داده بودی بهممم
بکیون: سلاام هانا خوشبختم...من بکیونم
تهیونگ: اهممم...خانم پارکه واسه شما گفته باشم
من که تا اونموقع داشتم از حرفاشون جعررر میخوردم بالاخره زبون باز کردم:سلام خوشبختم😂
بکیون: به چی میخندی...🤨
هانا: هیچی هیچی
ته یدونه زد تو کله ی بکیون:خو برو کنار دیگه وایساده مث بز نگاه میکنه...
بکیون: بخدا اگه هانا نبود جوری شت و پتت میکردم(لغت نامه ی سانا وارد میشود🗿).....اسم خودتم یادت نیاادد
تهیونگ:گگگگگگ😏
تهیونگ برد منو طبقه ی بالا تو یکی از اتاقا
تهیونگ: خب....اینجا اتاقته چاگی....لباس مباس(مباس...درسته) هم هس بعد...اها هرچیم لازم داشتی به خدمتکاره یا من بوگو
هانا: اوکی ته ته میسی
بعد رفت بیرون
ویو ساناتوونن
این چند روز لیونسو نرفت عمارت مگر اینکه کاری باری(اهان...باری...اصا مت چرا اینجوری شدممم) داشت
دکتر مدت استراحت کوکو بخاطر پاهاش چند روز بیشتر کرد و اجازه ی ترخیص نداد...لیونسو هم خیلی نگرانش بود
الان ۵ روزی میگذشت و کوک دیگه میتونست بدون عصا ولی با کمک راه بره...با اینکه لنگ میزد....بالاخره دکترش وقتی معاینش کرد اجازه ی ترخیص داد...
ویو کوک
لیونسو داشت وسایلو جمع و جور میکرد که دیگه بریم
کوک: اخیییش....بالاخره ازین زندون بیرون میام...والا...نه غذای درستی هی سوپ شیر که بیشتر شبیه 💩بود نه هوای درست واسه تنفس...تازشم از شعاع ۱۰۰ متری اینجا نمیتونستم بیرون برمممم...هعییی
لیونسو چیزی نمیگفت و فقط ی لبخند تحویلم میداد....ولی من خوب اونو میشناختم...لبخنداش فیک بود...اما چرا!
همونجوری که لبخند میزد یه لباس در اورد و گفت: اینو بپوش من بیرون منتظرم
قبل از اینکه بخواد بره دستشو گرفتم
کوک:لیونسو؟
با نگاه متعجب نگام کرد
لیونسو:اوم؟....
کوک:........
شرط ۳۵ لایک ۷۰ کامنت....
۴۳.۰k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.