هاه...وقت خدافظی رسید...نمیتونم جلو گریمو بگیرم...الان دا
هاه...وقت خدافظی رسید...نمیتونم جلو گریمو بگیرم...الان داریم لباس میپوشیم بریم پیش بچه های اکیپمون...با داداشم مجبوریم بریم چون کصخلا رفتن زیر آزادی...دست پام میلرزه...صب که بیدار شدم همچین النارو بغل کردم قلنجش شکست...
۲.۳k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.