part4
داشتم دیوونه میشدم برای همین دیگه بهش فکر نکردم و خوابیدم
...............................☆......................
....
{پرش زمانی به فردا}
ویو تهیونگ: دیروز روز خیلی خوبی بود بالاخره دارم به رویام میرسم
هووووف پسر زود باش امروز روز شانسته
زود آماده شدم راه افتادم خیلی ذوق داشتم
بالاخره رسیدم جلوی در اتاق جلسه وایسادم، دستمو بردم سمت دَر یه مکث کردم، یه نفس عمیق کشیدم
هوووووووف بزن بریم
در و زدم و باز کردم
دیدم فقط پنج نفر تو اتاقن
سلام دادم و وارد جمعشون شدم یه پنج دقیقه بعد صدای در اومد در باز شد یه پسر و یه دختر وارد شدن(کوک و کی را)
ویو کی را:
صبح جونگ کوک اومد دنبالم و باهم رفتیم سمت کمپانی
*جونگ کوک
-هیم
*بنظرت موفق میشیم؟
-نمی دونم ولی بیا تموم تلاشمون رو بکنیم 😉
*اوهوم باشه 🙂
رسیدیم به کمپانی و وارد اتاق جلسه شدیم و احترام گذاشتیم و سلام کردیم
کل جمع فقط پسر بود
یکم معذب شدم و خجالت میکشیدم پسرا همو میشناختن ولی من فقط کوک رو میشناختم 😅
کم کم میخواستن جلسه معرفی رو شروع کنن که یهو در باز شد
(پرش زمانی)
ویو سونلی: نور به چشام میخورد و اذیتم میکرد برای همین یکی از چشامو نصفه باز کردم که چشمم به ساعت خورد یهو بلند شدم: دوباره دیر کردم (دادزد)
پتو انداختم اون ور رفتم زود آماده شدم و راه افتادم بالاخره رسیدم اونقد عجله داشتم که حتی یادم رفت دَر بزنم دَرو باز کردم و با کله رفتم تو
دیدم همه با تعجب بهم نگا میکردن
وایییییی خدا باز گند زدم
دمای بدنم بالای ۶٠ درجه شده بود که یهو یکی از پسرایی که نشسته بود رو به من گفت:
(علامت تهیونگ=)
=تو باید عضو اخر باشی درسته؟
+ب... بله
=خوش اومدی بیا بشین
+ب... باشه... مم.. ممنون
رفتم نشستم که چشمم خورد به همون پسره که دیروز دیدم 😧
این پسرم عضو گروهه؟! عالیه بهتر از این نمیشه داشتم با خودم فکر میکردم یه یهو یکی گفت:
شوگا: خب دیگه بهتره بجای اینکه اینجا بشینیم به هم نگاه کنیم خودمونو معرفی کنیم
جین: موافقم خب از خودم شروع میکنم( شروع کرد به معرفی و حرف زدن راجب خودش، اعضا همینجوری به معرفی خودشون ادامه دادن تا اینکه نوبت رسید به جونگ کوک و کی را)
جونگ کوک: من جئون جونگ کوک هستم و ۱۶ سالمه و برادر بزرگتر کی را هستم و...
کی را آروم داشت نگاه میکرد و متوجه نبود که جونگ کوک با آرنجش زد به پهلوش...
کی را: آخخخخ امممم...... خب... ببخشید... کی را هستم ۱۴ سالمه بوسان بدنیا اومدم داداشم هم جونگ کوکه.... 😅😅
ویو سونلی: باورم نمیشه اونا خواهرو برادرن چقد قشنگ 🙁 منم دلم میخواست الان داداشم اینجا بود چقد دلم براش تنگ شده 😔
بعد از کی را نوبت سونلی بود اما اون هیچی نمیگفت همه داشتن نگاهش میکردن
ویو سونلی همون لحظه: الان چی بگم خجالت میکشم دارن نگاهم میکنن زبونم بند اومده
همون لحظه تهیونگ که کنار سونلی نشسته بود به طرفش خم شد و سمت گوشش گفت:
=یه نفس عمیق بکش و با خونسردی کامل خودتو معرفی کن نترس تو میتونی شروع کن
سونلی: نفس عمیق کشیدم و شروع کردم
+اسم من...لو سون لی هست من ۱۲ سالمه و توی شهر اینچئون ( یکی از شهر های کره) به دنیا اومدم ولی تو چین بزرگ شدم و خانوادم هم توی چین زندگی میکنن من یه ۲ سالی میشه اومدم سئول و با پدر بزرگم زندگی میکردم ولی الان تنها زندگی میکنم هوووووفففف
جین: واهای خدای من شما دوتا هنوز بچه هستین چطوری میخواین هم درس بخونین هم کار کنین؟!
جی هوپ: سنتون واقعا کمه
سونلی: م... من میتونم از پس خودم بر بیام
شوگا: باید بچه داریم بکنیم
کی را: من بچه نیستم و میتونم از خودم مراقبت کنم ☺️
جونگ کوک: من مراقب خواهرم هستم و مطمئنم میتونه از پسش بربیاد هیونگ
سونلی وقتی جونگ کوک اون حرفو زد واقعا به کی را حسودیم شد 😞
اینکه یه نفرو داره که انقدر هواشو داره خیلی خوبه
جیمین: باشه بیاین بخاطر سن نگران نباشیم
نامجون: درسته ما الان یک گروهیم و کلی کار داریم بیاین شروع کنیم 😉
راوی: همه باهم سرشون رو به نشانه باشه تکون دادن و اون روز بهم قول دادن که همه تلاششون رو بکنن
ویو کی را: بعد اینکه با هم آشنا شدیم قرار شد بریم به خوابگاه جدیدمون یه ون از طرف کمپانی اومد و ما رو برد به خوابگاه، رسیدیم رفتیم تو یه خونه کوچیک با ۲ تا اتاق بود (راوی: همون خونه ای که اوایل دیو پسرا توش زندگی میکردن) اتاق ها رو تقسیم کردیم منو سونلی هم اتاقی شدیم چون دونفر بودیم اتاق کوچیک رو به ما دادن و پسرا هم تو اتاق بزرگ میخابیدن ، سخت بود ولی باید تحمل میکردیم....
ادامه اش تو پست بعدیه
...............................☆......................
....
{پرش زمانی به فردا}
ویو تهیونگ: دیروز روز خیلی خوبی بود بالاخره دارم به رویام میرسم
هووووف پسر زود باش امروز روز شانسته
زود آماده شدم راه افتادم خیلی ذوق داشتم
بالاخره رسیدم جلوی در اتاق جلسه وایسادم، دستمو بردم سمت دَر یه مکث کردم، یه نفس عمیق کشیدم
هوووووووف بزن بریم
در و زدم و باز کردم
دیدم فقط پنج نفر تو اتاقن
سلام دادم و وارد جمعشون شدم یه پنج دقیقه بعد صدای در اومد در باز شد یه پسر و یه دختر وارد شدن(کوک و کی را)
ویو کی را:
صبح جونگ کوک اومد دنبالم و باهم رفتیم سمت کمپانی
*جونگ کوک
-هیم
*بنظرت موفق میشیم؟
-نمی دونم ولی بیا تموم تلاشمون رو بکنیم 😉
*اوهوم باشه 🙂
رسیدیم به کمپانی و وارد اتاق جلسه شدیم و احترام گذاشتیم و سلام کردیم
کل جمع فقط پسر بود
یکم معذب شدم و خجالت میکشیدم پسرا همو میشناختن ولی من فقط کوک رو میشناختم 😅
کم کم میخواستن جلسه معرفی رو شروع کنن که یهو در باز شد
(پرش زمانی)
ویو سونلی: نور به چشام میخورد و اذیتم میکرد برای همین یکی از چشامو نصفه باز کردم که چشمم به ساعت خورد یهو بلند شدم: دوباره دیر کردم (دادزد)
پتو انداختم اون ور رفتم زود آماده شدم و راه افتادم بالاخره رسیدم اونقد عجله داشتم که حتی یادم رفت دَر بزنم دَرو باز کردم و با کله رفتم تو
دیدم همه با تعجب بهم نگا میکردن
وایییییی خدا باز گند زدم
دمای بدنم بالای ۶٠ درجه شده بود که یهو یکی از پسرایی که نشسته بود رو به من گفت:
(علامت تهیونگ=)
=تو باید عضو اخر باشی درسته؟
+ب... بله
=خوش اومدی بیا بشین
+ب... باشه... مم.. ممنون
رفتم نشستم که چشمم خورد به همون پسره که دیروز دیدم 😧
این پسرم عضو گروهه؟! عالیه بهتر از این نمیشه داشتم با خودم فکر میکردم یه یهو یکی گفت:
شوگا: خب دیگه بهتره بجای اینکه اینجا بشینیم به هم نگاه کنیم خودمونو معرفی کنیم
جین: موافقم خب از خودم شروع میکنم( شروع کرد به معرفی و حرف زدن راجب خودش، اعضا همینجوری به معرفی خودشون ادامه دادن تا اینکه نوبت رسید به جونگ کوک و کی را)
جونگ کوک: من جئون جونگ کوک هستم و ۱۶ سالمه و برادر بزرگتر کی را هستم و...
کی را آروم داشت نگاه میکرد و متوجه نبود که جونگ کوک با آرنجش زد به پهلوش...
کی را: آخخخخ امممم...... خب... ببخشید... کی را هستم ۱۴ سالمه بوسان بدنیا اومدم داداشم هم جونگ کوکه.... 😅😅
ویو سونلی: باورم نمیشه اونا خواهرو برادرن چقد قشنگ 🙁 منم دلم میخواست الان داداشم اینجا بود چقد دلم براش تنگ شده 😔
بعد از کی را نوبت سونلی بود اما اون هیچی نمیگفت همه داشتن نگاهش میکردن
ویو سونلی همون لحظه: الان چی بگم خجالت میکشم دارن نگاهم میکنن زبونم بند اومده
همون لحظه تهیونگ که کنار سونلی نشسته بود به طرفش خم شد و سمت گوشش گفت:
=یه نفس عمیق بکش و با خونسردی کامل خودتو معرفی کن نترس تو میتونی شروع کن
سونلی: نفس عمیق کشیدم و شروع کردم
+اسم من...لو سون لی هست من ۱۲ سالمه و توی شهر اینچئون ( یکی از شهر های کره) به دنیا اومدم ولی تو چین بزرگ شدم و خانوادم هم توی چین زندگی میکنن من یه ۲ سالی میشه اومدم سئول و با پدر بزرگم زندگی میکردم ولی الان تنها زندگی میکنم هوووووفففف
جین: واهای خدای من شما دوتا هنوز بچه هستین چطوری میخواین هم درس بخونین هم کار کنین؟!
جی هوپ: سنتون واقعا کمه
سونلی: م... من میتونم از پس خودم بر بیام
شوگا: باید بچه داریم بکنیم
کی را: من بچه نیستم و میتونم از خودم مراقبت کنم ☺️
جونگ کوک: من مراقب خواهرم هستم و مطمئنم میتونه از پسش بربیاد هیونگ
سونلی وقتی جونگ کوک اون حرفو زد واقعا به کی را حسودیم شد 😞
اینکه یه نفرو داره که انقدر هواشو داره خیلی خوبه
جیمین: باشه بیاین بخاطر سن نگران نباشیم
نامجون: درسته ما الان یک گروهیم و کلی کار داریم بیاین شروع کنیم 😉
راوی: همه باهم سرشون رو به نشانه باشه تکون دادن و اون روز بهم قول دادن که همه تلاششون رو بکنن
ویو کی را: بعد اینکه با هم آشنا شدیم قرار شد بریم به خوابگاه جدیدمون یه ون از طرف کمپانی اومد و ما رو برد به خوابگاه، رسیدیم رفتیم تو یه خونه کوچیک با ۲ تا اتاق بود (راوی: همون خونه ای که اوایل دیو پسرا توش زندگی میکردن) اتاق ها رو تقسیم کردیم منو سونلی هم اتاقی شدیم چون دونفر بودیم اتاق کوچیک رو به ما دادن و پسرا هم تو اتاق بزرگ میخابیدن ، سخت بود ولی باید تحمل میکردیم....
ادامه اش تو پست بعدیه
۳۷.۳k
۰۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.