فیک کوک ( پشیمونم ) پارت ۲۶
از زبان ا/ت
رفتم پایین که با تهیونگ مواجه شدم لنگ لنگان رفتم کنارش خودمو رسوندم بهش و گفتم: تهیونگ صبر کن
از بازوش گرفتم و نگه داشتمش برگشت سمتم و گرفت از دستم نفس نفس میزدم سرم رو آوردم بالا خندیدم و گفتم : آخ که چقدر پام درد میکنه...
صاف وایستادم به پام نگاه کرد و گفت : باند پیچی کردیش ولی بازم کفش پاشنه بلند پوشیدی
خندیدم و چشمام رو بستم و گفتم : نه بابا... بالاخره میام سره کار باید شیک پوش باشم دیگه...عاام راستی بخاطر دیروز یعنی دیشب متاسفم...
گفت : نه حرفش رو نزن اون بین منو جونگ کوک بود چیزی نیست خودتو ناراحت نکن
گفتم : باشه...من دیگه برم اتاقم
رفتم اتاقم...در رو بستم امروز کارام خیلی زیاده
( شب )
از زبان ا/ت
یکسره کار کردم که نفهمیدم کی شب شد...سرم رو گذاشتم روی میز
منشی اومد تو گفت : خانم با اجازتون من دارم میرم ساعت ۸
گفتم : خیلی خب برو
گفت : شبتون خوش
لبخند زدم و گفتم : همچنین
وای من هنوز کلی کار دارم... اصلا برای چی باید کار کنم...چون نماینده پدرم توی این شرکتم
منشی هم رفت
رفتم بیرون برای خودم قهوه درست کنم که چشمم به یونا خورد...اصلا چرا از صبح تا شب اینجاست
می لنگیدم فکر کنم مچ پام شکسته که خوب نمیشه...هوففف
داشتم میرفتم سمته کافه شرکت که یونا بلند گفت : جونگ کوک اومدی...بریم
چپ چپ بهش نگاه کردم...
برگشتم سمتشون و گفتم : جونگ کوک امشب مامان و بابات قراره بیان خونمون باید خونه باشی
دروغ گفتم بهش... گفت : باشه پس باید بیام خونه
روبه یونا کرد و گفت : اول یونا رو برسونم بعد میام
گفتم : اما من نمیتونم رانندگی کنم
به پام اشاره کردم و گفتم : پام خیلی درد میکنه
جونگ کوک گفت : خیلی خب پس یونا تو تنها برو خونه
بالاخره با کمک جونگ کوک رفتم و نشستم تو ماشین
وقتی رسیدیم عمارت پیاده شدم رفتم سمته پله ها همین که پام رو گذاشتم روی پله از دردش افتادم
جونگ کوک اومد کنارم گفت : ا/ت خوبی ؟
گفتم : جونگ کوک مچ پام خیلی درد میکنه.. آیی
گفت : خیلی خب آروم باش الان میریم بیمارستان
رفتیم بیمارستان... دکتر پام رو معاینه کرد و گفت : ضربه شدیدی دیده باید گچ بگیرمش
بالاخره پام رو گچ گرفتن ایششش باید با اعصا راه برم
رفتیم عمارت جونگ کوک بردم اتاقم دراز کشیدم روی تختم گفت : گفتی مامانم و بابام قراره بیان
دکتر بهم آرام بخش زده بود مَنگ بودم..خمار بودم برای همین آروم با خنده آرومی گفتم : دروغ... گفتم بهت تا بیای خونه
دیگه نفهمیدم چیشد و خوابیدم
از زبان جونگ کوک
بعده زدن حرفش خوابید تکیه دادم به دیوار به چهره زیبایی که جلوم بود نگاه میکردم
آروم گفتم : من باهات چیکار کنم ا/ت... چطوری از قلبم بیرونت کنم ؟
داشت دیوونم میکرد میخواستم بغلش کنم ببوسمش غیر قابل تحمل بود
اما نباید فراموش کنم که برادرش باعث مرگ خواهرم شده
چراغ رو خاموش کردم و رفتم بیرون
( صبح)
از زبان ا/ت
بیدار شدم هنوز با همون لباسام بودم نمیتونم برم حموم
رفتم پایین که با تهیونگ مواجه شدم لنگ لنگان رفتم کنارش خودمو رسوندم بهش و گفتم: تهیونگ صبر کن
از بازوش گرفتم و نگه داشتمش برگشت سمتم و گرفت از دستم نفس نفس میزدم سرم رو آوردم بالا خندیدم و گفتم : آخ که چقدر پام درد میکنه...
صاف وایستادم به پام نگاه کرد و گفت : باند پیچی کردیش ولی بازم کفش پاشنه بلند پوشیدی
خندیدم و چشمام رو بستم و گفتم : نه بابا... بالاخره میام سره کار باید شیک پوش باشم دیگه...عاام راستی بخاطر دیروز یعنی دیشب متاسفم...
گفت : نه حرفش رو نزن اون بین منو جونگ کوک بود چیزی نیست خودتو ناراحت نکن
گفتم : باشه...من دیگه برم اتاقم
رفتم اتاقم...در رو بستم امروز کارام خیلی زیاده
( شب )
از زبان ا/ت
یکسره کار کردم که نفهمیدم کی شب شد...سرم رو گذاشتم روی میز
منشی اومد تو گفت : خانم با اجازتون من دارم میرم ساعت ۸
گفتم : خیلی خب برو
گفت : شبتون خوش
لبخند زدم و گفتم : همچنین
وای من هنوز کلی کار دارم... اصلا برای چی باید کار کنم...چون نماینده پدرم توی این شرکتم
منشی هم رفت
رفتم بیرون برای خودم قهوه درست کنم که چشمم به یونا خورد...اصلا چرا از صبح تا شب اینجاست
می لنگیدم فکر کنم مچ پام شکسته که خوب نمیشه...هوففف
داشتم میرفتم سمته کافه شرکت که یونا بلند گفت : جونگ کوک اومدی...بریم
چپ چپ بهش نگاه کردم...
برگشتم سمتشون و گفتم : جونگ کوک امشب مامان و بابات قراره بیان خونمون باید خونه باشی
دروغ گفتم بهش... گفت : باشه پس باید بیام خونه
روبه یونا کرد و گفت : اول یونا رو برسونم بعد میام
گفتم : اما من نمیتونم رانندگی کنم
به پام اشاره کردم و گفتم : پام خیلی درد میکنه
جونگ کوک گفت : خیلی خب پس یونا تو تنها برو خونه
بالاخره با کمک جونگ کوک رفتم و نشستم تو ماشین
وقتی رسیدیم عمارت پیاده شدم رفتم سمته پله ها همین که پام رو گذاشتم روی پله از دردش افتادم
جونگ کوک اومد کنارم گفت : ا/ت خوبی ؟
گفتم : جونگ کوک مچ پام خیلی درد میکنه.. آیی
گفت : خیلی خب آروم باش الان میریم بیمارستان
رفتیم بیمارستان... دکتر پام رو معاینه کرد و گفت : ضربه شدیدی دیده باید گچ بگیرمش
بالاخره پام رو گچ گرفتن ایششش باید با اعصا راه برم
رفتیم عمارت جونگ کوک بردم اتاقم دراز کشیدم روی تختم گفت : گفتی مامانم و بابام قراره بیان
دکتر بهم آرام بخش زده بود مَنگ بودم..خمار بودم برای همین آروم با خنده آرومی گفتم : دروغ... گفتم بهت تا بیای خونه
دیگه نفهمیدم چیشد و خوابیدم
از زبان جونگ کوک
بعده زدن حرفش خوابید تکیه دادم به دیوار به چهره زیبایی که جلوم بود نگاه میکردم
آروم گفتم : من باهات چیکار کنم ا/ت... چطوری از قلبم بیرونت کنم ؟
داشت دیوونم میکرد میخواستم بغلش کنم ببوسمش غیر قابل تحمل بود
اما نباید فراموش کنم که برادرش باعث مرگ خواهرم شده
چراغ رو خاموش کردم و رفتم بیرون
( صبح)
از زبان ا/ت
بیدار شدم هنوز با همون لباسام بودم نمیتونم برم حموم
۱۲۵.۱k
۱۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.