رمان من را به یاد آور قسمت 9
رمان #من_را_به_یاد_آور قسمت 9
#آروین
بهم نگاه کرد و با ذوق گفت خیلی قشنگ شدم نه؟
گفتم: ن چه خبره این همه ماسمالک مالیدی؟ رژ جیغم بهت نمیاد
گفت: ایشششششش هیچوقت نتونستم خودمو آرایش کنم
گفتم: تا غذا بیاد برو بشورش غذا که خوردیم خودم درستت میکنم
گفت: توووو؟ میتونی اصلا
گفتم: تو نگران نباش بهم اعتماد کنی کافیه
خیلی خبی گفت و رفت دستشویی رستوران و ده دقیقه بعد اومد. غذا رو که آورد سریع خوردیم و گفتم زود جمع کنه. بلند شدم و اول صورتشو درست کردم و بعد رفتم سراغ چشماش. صدای دخترایی که واسم ضعف میکردن میومد. نگاه گفت: واسه جلب توجه نمیکنی احیانا؟
گفتم: ن بابا چرا...
واسش یه خط چشم نازک کشیدم که خیلیم تو چشم نباشه. و در انتها یه رژ لب صورتی ملایم برداشتم و به لباش نگاه کردم تا رژو بزنم که خود به خود خیره به لباش متوقف شدم. یه حس عجیبی داشتم. نگاه گفت: چیکار میکنی؟!
آب دهنم رو گورت دادم و بدون هیچ حرفی رژ رو له لباش زدم اما یه جاش یه خورده زد بیرون. اهی گفتم و رژ رو روی میز گزاشتم و دستم رو ریی گونه اش گزاشتم و با شصتم رژ رو از کنار لبش پاک کردم اما یهو چشم تو چشم شدیم. انگاری از اینکه دستم رو لبش بود معذب بود. به خودم اومدم و سریع سیخ وایستادم و گفتم: میتونی ببینی چطور شدی
به آینه نگاه کرد و گفت: وااااو ایول از کجا یاد گرفتی؟
گفتم: آرا نمیتونه خودشو آرایش کنه واسه همین روی یکی از خدمتکارا بهم یاد داد تا آرایشش کنم
گفت: چرا نمیتونه؟
گفتم: خودتم نمیتونی کع😂💔
گفت: خب حالا به روم نیار از حرص توم که شده تمرین میکنم یاد میگیرم
***
از آینه نگاهش کردم که گفت: بیشعور منحرف گفتم نگاه نکن
گفتم: آخه ماشین جای لباس عوض کردنه؟!
گفت: شما کاریت نباشه
گفتم: رسیدیم جانم
و ماشینو نگه داشتم. گفت: وایستا عیییییح(صدای در اوردن دستش از استین😂)خب حله
پیاده شدیم و سویچو دادم که ماشینو توی پارکینگ پارک کنن.
ادامه کامنت✨
#رمان_من_را_به_یاد_آور
#آروین
بهم نگاه کرد و با ذوق گفت خیلی قشنگ شدم نه؟
گفتم: ن چه خبره این همه ماسمالک مالیدی؟ رژ جیغم بهت نمیاد
گفت: ایشششششش هیچوقت نتونستم خودمو آرایش کنم
گفتم: تا غذا بیاد برو بشورش غذا که خوردیم خودم درستت میکنم
گفت: توووو؟ میتونی اصلا
گفتم: تو نگران نباش بهم اعتماد کنی کافیه
خیلی خبی گفت و رفت دستشویی رستوران و ده دقیقه بعد اومد. غذا رو که آورد سریع خوردیم و گفتم زود جمع کنه. بلند شدم و اول صورتشو درست کردم و بعد رفتم سراغ چشماش. صدای دخترایی که واسم ضعف میکردن میومد. نگاه گفت: واسه جلب توجه نمیکنی احیانا؟
گفتم: ن بابا چرا...
واسش یه خط چشم نازک کشیدم که خیلیم تو چشم نباشه. و در انتها یه رژ لب صورتی ملایم برداشتم و به لباش نگاه کردم تا رژو بزنم که خود به خود خیره به لباش متوقف شدم. یه حس عجیبی داشتم. نگاه گفت: چیکار میکنی؟!
آب دهنم رو گورت دادم و بدون هیچ حرفی رژ رو له لباش زدم اما یه جاش یه خورده زد بیرون. اهی گفتم و رژ رو روی میز گزاشتم و دستم رو ریی گونه اش گزاشتم و با شصتم رژ رو از کنار لبش پاک کردم اما یهو چشم تو چشم شدیم. انگاری از اینکه دستم رو لبش بود معذب بود. به خودم اومدم و سریع سیخ وایستادم و گفتم: میتونی ببینی چطور شدی
به آینه نگاه کرد و گفت: وااااو ایول از کجا یاد گرفتی؟
گفتم: آرا نمیتونه خودشو آرایش کنه واسه همین روی یکی از خدمتکارا بهم یاد داد تا آرایشش کنم
گفت: چرا نمیتونه؟
گفتم: خودتم نمیتونی کع😂💔
گفت: خب حالا به روم نیار از حرص توم که شده تمرین میکنم یاد میگیرم
***
از آینه نگاهش کردم که گفت: بیشعور منحرف گفتم نگاه نکن
گفتم: آخه ماشین جای لباس عوض کردنه؟!
گفت: شما کاریت نباشه
گفتم: رسیدیم جانم
و ماشینو نگه داشتم. گفت: وایستا عیییییح(صدای در اوردن دستش از استین😂)خب حله
پیاده شدیم و سویچو دادم که ماشینو توی پارکینگ پارک کنن.
ادامه کامنت✨
#رمان_من_را_به_یاد_آور
۱۰.۱k
۰۸ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.