فیک شیرینی کوچولوی من پارت ۵
از زبان رانپو
دیدم که هیناتا دستم رو گرفت و گفت : رانپو کون ، یه لحظه وایستا 😳😣 بهش لبخند زدم و گفتم : چی شده هیناتا ؟ 😊 هیناتا با لپ های گل انداخته گفت : با بابت خوراکی ها م ممنون 😳😓😔 ( بابا عه 😡 دازای : خونسرد باش الان لو مون میدی 😮💨) لپام گل انداخت و بهش گفتم : ن نه م مهم نیست به هر حال خوراکی هایی که خریده بودم زیاد بود 🙄 یه خنده ی کوچیک کرد و بعدش دستم رو گرفت و گفت : دیگه دیره باید زود تر بریم واگرنه جامون می زارن 😊😅😂😇😁😄 وای چرا این دختر انقدر کاواییه ! من : با باشه بریم 😳 یوسانو رو دیدم که دوباره داره با یه نگاه وات دِ فاز بهمون نگاه میکنه . هیناتا یکم اعصابش خرد شد و به یوسانو گفت : چی شده یوسانو ؟ با حرف زدن من و رانپو کون مشکلی داری ؟ 😡 اصلا وقت نکردم واکنشی نشون بدم چون دستم رو محکم گرفت و منو به سمت در خروجی کشید . من : آی آی چیکار میکنی ؟😣 هیناتا : ببند ( چه ساده و مختصر 😐 )
از زبان راوی
یوسانو هم فقط سرش رو انداخت پایین و یک لبخند تلخ زد و بعدش دنبالشون رفت . سوار همون وانته شدن و برگشتن آژانس و خلاصه که وقتی رسیدن آژانس رانپو فهمید هیناتا سرش رو گذاشته رو شونه اش و خوابش برده . رانپو اول کاری نکرد ولی بعدش دازای انقدر به هیناتا سیخونک زد که بدبخت بیدار شد . از وانت پیاده شدن و رفتن به سمت آژانس که هیناتا دستش رو به هم گره زد و گفت : وای چه سردههه ! کاش با خودم یه هودیی چیزی می آوردم . رانپو کتش رو در آورد و انداخت رو شونه های هیناتا و هیناتا هم لبو شد ( آخی 😍 دازای : مرگ 😑 ) رانپو : گرم شدی کاوایی ؟ 😊هیناتا که کم مونده بود از شدت سرخی غش کنه : آ آره م م ممنون 😳 هیناتا اندر ذهن : کتش رو انداخت رو شونه هام رو شونه های من کسی که روش کراشم حتی بهم گفت کاوایی نگرانه سرما بخورم این بهترین روز زندگیمه 😆🥳🥹 خلاصه که همه به رانپو و هیناتا خیره شده بودن ولی رانپو توجهی بهشون نکرد و تا جای خونه ی هیناتا باهاش اومد . هیناتا کت رو از رو شونه هاش برداشت و گفت : خیلی ممنون رانپو کون تو پسر مهربونی هستی 😊 رانپو چشماش گرد شد و یکمم سرخ شد و داشت فکر می کرد که چطوری به همین راحتی رو شونه های دختری که روش کراشه کت انداخت و بعدش هم گفت : قا قابلی نداشت 😊🙄 خلاصه که ۲ هفته از اومدن هیناتا جان به آژانس گذشت و این دو انقدر که به هم چسبیده بودن همش به هم عادت کردن و دیگه مثل قبل انقدر سرخی و خجالتی نبودن ( آخيش بالاخره آدم شدن 😮💨 دازای : نه که خودت آدمی😑 ) پارت ۶ رو امروز میزارم 😊
دیدم که هیناتا دستم رو گرفت و گفت : رانپو کون ، یه لحظه وایستا 😳😣 بهش لبخند زدم و گفتم : چی شده هیناتا ؟ 😊 هیناتا با لپ های گل انداخته گفت : با بابت خوراکی ها م ممنون 😳😓😔 ( بابا عه 😡 دازای : خونسرد باش الان لو مون میدی 😮💨) لپام گل انداخت و بهش گفتم : ن نه م مهم نیست به هر حال خوراکی هایی که خریده بودم زیاد بود 🙄 یه خنده ی کوچیک کرد و بعدش دستم رو گرفت و گفت : دیگه دیره باید زود تر بریم واگرنه جامون می زارن 😊😅😂😇😁😄 وای چرا این دختر انقدر کاواییه ! من : با باشه بریم 😳 یوسانو رو دیدم که دوباره داره با یه نگاه وات دِ فاز بهمون نگاه میکنه . هیناتا یکم اعصابش خرد شد و به یوسانو گفت : چی شده یوسانو ؟ با حرف زدن من و رانپو کون مشکلی داری ؟ 😡 اصلا وقت نکردم واکنشی نشون بدم چون دستم رو محکم گرفت و منو به سمت در خروجی کشید . من : آی آی چیکار میکنی ؟😣 هیناتا : ببند ( چه ساده و مختصر 😐 )
از زبان راوی
یوسانو هم فقط سرش رو انداخت پایین و یک لبخند تلخ زد و بعدش دنبالشون رفت . سوار همون وانته شدن و برگشتن آژانس و خلاصه که وقتی رسیدن آژانس رانپو فهمید هیناتا سرش رو گذاشته رو شونه اش و خوابش برده . رانپو اول کاری نکرد ولی بعدش دازای انقدر به هیناتا سیخونک زد که بدبخت بیدار شد . از وانت پیاده شدن و رفتن به سمت آژانس که هیناتا دستش رو به هم گره زد و گفت : وای چه سردههه ! کاش با خودم یه هودیی چیزی می آوردم . رانپو کتش رو در آورد و انداخت رو شونه های هیناتا و هیناتا هم لبو شد ( آخی 😍 دازای : مرگ 😑 ) رانپو : گرم شدی کاوایی ؟ 😊هیناتا که کم مونده بود از شدت سرخی غش کنه : آ آره م م ممنون 😳 هیناتا اندر ذهن : کتش رو انداخت رو شونه هام رو شونه های من کسی که روش کراشم حتی بهم گفت کاوایی نگرانه سرما بخورم این بهترین روز زندگیمه 😆🥳🥹 خلاصه که همه به رانپو و هیناتا خیره شده بودن ولی رانپو توجهی بهشون نکرد و تا جای خونه ی هیناتا باهاش اومد . هیناتا کت رو از رو شونه هاش برداشت و گفت : خیلی ممنون رانپو کون تو پسر مهربونی هستی 😊 رانپو چشماش گرد شد و یکمم سرخ شد و داشت فکر می کرد که چطوری به همین راحتی رو شونه های دختری که روش کراشه کت انداخت و بعدش هم گفت : قا قابلی نداشت 😊🙄 خلاصه که ۲ هفته از اومدن هیناتا جان به آژانس گذشت و این دو انقدر که به هم چسبیده بودن همش به هم عادت کردن و دیگه مثل قبل انقدر سرخی و خجالتی نبودن ( آخيش بالاخره آدم شدن 😮💨 دازای : نه که خودت آدمی😑 ) پارت ۶ رو امروز میزارم 😊
۲.۵k
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.