پارت۱۳۱
بعد از خوردن غذا که از قضا خيلي هم خوشمزه بود، از جا بلند شدم و براي له کردن غرورش رفتم کنار صندوق که حساب کنم. صندوق دار با ديدن من گفت:
- بفرماييد خانوم؟!
- مي خواستم ببينم حساب ميز شماره ي هفده چه قدر مي شه؟
صندوق دار نگاه عاقل اندرسفيهانه اي به من کرد و گفت:
- ما صورتحساب رو سر ميز به مشتريامون مي ديم خانوم. اون آقا هم دارن ميز شما رو حساب مي کنن.
تا برگشتم ديدم گارسوني با صورتحساب کنار آرتان ايستاده و آرتان مشغول شمردن پوله. زير چشمي نگاهي به من کرد و پوزخند زد. انگار فهميده بود تا چه اندازه ضايع شدم! کاش مي مردم، ولي جلوي آرتان ضايع نمي شدم. سعي کردم خونسردي خودم و حفظ کنم برگشتم سر ميز و گفتم:
- بريم؟
در حالي که هنوز هم پوزخندي گوشه لبش بود گفت:
- بريم.
لعنت به کانادا! بميرم من الهــــي! هر دو سوار ماشين شديم و آرتان راه افتاد. ترجيح دادم سکوت کنم. هر بار که باهاش کل کل هم مي کردم کم مي آوردم و کلي ضايع مي شدم، پس سکوت بهترين چيز بود.
چند لحظه که در سکوت سپري شد، اعصابم رو خرد کرد. عادت نداشتم ساکت يه گوشه بشينم. مدام سر جام وول مي خوردم، ولي آرتان بي توجه به من مشغول رانندگي بود. بر عکس بقيه ي پسرها که موقع رانندگي کلي حرص از دست ملت مي خوردن و فحش از دهنشون نمي افتاد، آرتان خيلي خونسرد بود. خيلي راحت حق رو به ديگران مي داد و هيچ عجله اي نداشت. خيلي هم کم از بوق استفاده مي کرد. خودم جواب خودم و دادم:
- احمق! خب اين خير سرش يعني روانشناسه! اين اين طوري نباشه پس باباي من باشه؟
انگار متوجه کلافگي ام شد که گفت:
- حوصله ات سر رفته؟ ضبط و روشن کن.
بي اراده دستم رفت سمت سيستم خوشگل ماشينش و روشنش کردم. صداي فرهاد توي ماشين پييچيد. اخم هام و کشيدم توي هم و گفتم:
- خواننده قحطه؟
همون طور جدي گفت:
- مي توني آلبوم هاش و رد کني تا به اون چيزي که باب طبعته برسي.
- بفرماييد خانوم؟!
- مي خواستم ببينم حساب ميز شماره ي هفده چه قدر مي شه؟
صندوق دار نگاه عاقل اندرسفيهانه اي به من کرد و گفت:
- ما صورتحساب رو سر ميز به مشتريامون مي ديم خانوم. اون آقا هم دارن ميز شما رو حساب مي کنن.
تا برگشتم ديدم گارسوني با صورتحساب کنار آرتان ايستاده و آرتان مشغول شمردن پوله. زير چشمي نگاهي به من کرد و پوزخند زد. انگار فهميده بود تا چه اندازه ضايع شدم! کاش مي مردم، ولي جلوي آرتان ضايع نمي شدم. سعي کردم خونسردي خودم و حفظ کنم برگشتم سر ميز و گفتم:
- بريم؟
در حالي که هنوز هم پوزخندي گوشه لبش بود گفت:
- بريم.
لعنت به کانادا! بميرم من الهــــي! هر دو سوار ماشين شديم و آرتان راه افتاد. ترجيح دادم سکوت کنم. هر بار که باهاش کل کل هم مي کردم کم مي آوردم و کلي ضايع مي شدم، پس سکوت بهترين چيز بود.
چند لحظه که در سکوت سپري شد، اعصابم رو خرد کرد. عادت نداشتم ساکت يه گوشه بشينم. مدام سر جام وول مي خوردم، ولي آرتان بي توجه به من مشغول رانندگي بود. بر عکس بقيه ي پسرها که موقع رانندگي کلي حرص از دست ملت مي خوردن و فحش از دهنشون نمي افتاد، آرتان خيلي خونسرد بود. خيلي راحت حق رو به ديگران مي داد و هيچ عجله اي نداشت. خيلي هم کم از بوق استفاده مي کرد. خودم جواب خودم و دادم:
- احمق! خب اين خير سرش يعني روانشناسه! اين اين طوري نباشه پس باباي من باشه؟
انگار متوجه کلافگي ام شد که گفت:
- حوصله ات سر رفته؟ ضبط و روشن کن.
بي اراده دستم رفت سمت سيستم خوشگل ماشينش و روشنش کردم. صداي فرهاد توي ماشين پييچيد. اخم هام و کشيدم توي هم و گفتم:
- خواننده قحطه؟
همون طور جدي گفت:
- مي توني آلبوم هاش و رد کني تا به اون چيزي که باب طبعته برسي.
۳۳۹
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.