part8
"ات"
م.ج : خب کوک...یکم از دوست دخترت بگو
کوک ت ذهنش : خانم کیم یه جورجلوه داد انگار که دوسپسرشم...فک کنم بخاطر مامانم همچین کاری کرد چون دید خوشحاله
کوک : خب...ام..دکتر متخصصه...دیگه اوممم..خانم خوبیه..دوست معاونمه
م.ج: مگه نگفتم اون دختر دیوونه رو اخراج کن..هر موقع واسه جلساتت میاریش اینجا پدرمو دراورده
کوک : گفتم که کسی مثل سوجین تو شرکت پیدا نمیشه.درسته خیلی کرم میریزه ولی کارش خوبه
م.ج : ات جون تو فکر میکنی سوجین چجور دختریه؟
ات : خب...بیاین غیبت کسیو نکنیم
م.ج : راست میگی غذا تونو بخورین
کوک ت ذهنش : الان اگه من اینو میگفتم چیکارم میکردی🗿*خطاب به مامانش😔*
بعد چند دقیقه اقای جئون یجوری نگام کرد
کوک : چرا فقد یه لیوان اوردی؟
ات : خب.. ابجو برای مادرتون خوب نیس
کوک : مامانمو نمیگم
ات : اها خب...مقاومتم در برابرش خیلی کمه..میترسم مست کنم و کار خطرناکی کنم
کوک : یعنی تا حالا نخوردی؟
ات : چرا خوردم..ولی فقد با دوستام مست میکنم یا تنها تو اتاقم
کوک : احتمالا اون نامجون هم جزشونه
با حرفش غذا پرید تو گلوم...تو دلم برا سوجین لعنت فرستادم
ات : نامجونو تا حالا ندیدم بخوره
کوک : هوم...
*******
غذا که تموم شد ظرفا رو بلند کردم و شستم و رفتم به خانم جئون برسم
ساعت ۱:۰۰ شب
کوک
این زن...چرا اینقد مضطربه...وقتی حرف میزنه زبونش میگیره یا طوری رفتار میکنه انگار اومده خدمتکاری کنه...باید فردا از سوجین بپرسم
رفتم تو اتاق دیدمش رو صندلی خوابیده مامانمم رو تختش خوابیده
خیلی داره به خودش سخت میگیره
رفتم پیشش که دیدم مژه هاش و لپاش خیسه...داشت گریه میکرد؟براید بلندش کردم داشتم میرفتم سمت اتاق..
ات : سونگهو..چرا...من که عاشقت بودم
سونگهو کیه؟نکنه اسم همسرش بود
ات : نامجون...کمکم کن..هق...نامجون..سونگهو میخواد کتکم بزنه
یه جورایی منو نگران کرد تیشرتمو تو مشتش گرفته بود و میلرزید۰
وارد اتاقش شدم و رو تخت گزاشتمش
کوک : خانم کیم
ات : سونگهوو
کوک : ات!
با وحشت از خواب پرید..
ات :س..سونگه..هو
کوک : حالت خوبه؟
ات : ا...اقای جئون...
نفساش سنگین بود و به دور و برش نگا میکرد
کوک : دنبال کی میگردی؟
سرشو برد پایین و ساکت موند
ات : ف...فک ک.کردم که...
صداش داره میلرزه..انگار که ترسیده..فهمیدم...تو اتاقش ابجو میخوره که راحت بخوابه و به چیزی فکر نکنه
بغلش کردم و نزاشتم حرفشو کامل بگه
م.ج : خب کوک...یکم از دوست دخترت بگو
کوک ت ذهنش : خانم کیم یه جورجلوه داد انگار که دوسپسرشم...فک کنم بخاطر مامانم همچین کاری کرد چون دید خوشحاله
کوک : خب...ام..دکتر متخصصه...دیگه اوممم..خانم خوبیه..دوست معاونمه
م.ج: مگه نگفتم اون دختر دیوونه رو اخراج کن..هر موقع واسه جلساتت میاریش اینجا پدرمو دراورده
کوک : گفتم که کسی مثل سوجین تو شرکت پیدا نمیشه.درسته خیلی کرم میریزه ولی کارش خوبه
م.ج : ات جون تو فکر میکنی سوجین چجور دختریه؟
ات : خب...بیاین غیبت کسیو نکنیم
م.ج : راست میگی غذا تونو بخورین
کوک ت ذهنش : الان اگه من اینو میگفتم چیکارم میکردی🗿*خطاب به مامانش😔*
بعد چند دقیقه اقای جئون یجوری نگام کرد
کوک : چرا فقد یه لیوان اوردی؟
ات : خب.. ابجو برای مادرتون خوب نیس
کوک : مامانمو نمیگم
ات : اها خب...مقاومتم در برابرش خیلی کمه..میترسم مست کنم و کار خطرناکی کنم
کوک : یعنی تا حالا نخوردی؟
ات : چرا خوردم..ولی فقد با دوستام مست میکنم یا تنها تو اتاقم
کوک : احتمالا اون نامجون هم جزشونه
با حرفش غذا پرید تو گلوم...تو دلم برا سوجین لعنت فرستادم
ات : نامجونو تا حالا ندیدم بخوره
کوک : هوم...
*******
غذا که تموم شد ظرفا رو بلند کردم و شستم و رفتم به خانم جئون برسم
ساعت ۱:۰۰ شب
کوک
این زن...چرا اینقد مضطربه...وقتی حرف میزنه زبونش میگیره یا طوری رفتار میکنه انگار اومده خدمتکاری کنه...باید فردا از سوجین بپرسم
رفتم تو اتاق دیدمش رو صندلی خوابیده مامانمم رو تختش خوابیده
خیلی داره به خودش سخت میگیره
رفتم پیشش که دیدم مژه هاش و لپاش خیسه...داشت گریه میکرد؟براید بلندش کردم داشتم میرفتم سمت اتاق..
ات : سونگهو..چرا...من که عاشقت بودم
سونگهو کیه؟نکنه اسم همسرش بود
ات : نامجون...کمکم کن..هق...نامجون..سونگهو میخواد کتکم بزنه
یه جورایی منو نگران کرد تیشرتمو تو مشتش گرفته بود و میلرزید۰
وارد اتاقش شدم و رو تخت گزاشتمش
کوک : خانم کیم
ات : سونگهوو
کوک : ات!
با وحشت از خواب پرید..
ات :س..سونگه..هو
کوک : حالت خوبه؟
ات : ا...اقای جئون...
نفساش سنگین بود و به دور و برش نگا میکرد
کوک : دنبال کی میگردی؟
سرشو برد پایین و ساکت موند
ات : ف...فک ک.کردم که...
صداش داره میلرزه..انگار که ترسیده..فهمیدم...تو اتاقش ابجو میخوره که راحت بخوابه و به چیزی فکر نکنه
بغلش کردم و نزاشتم حرفشو کامل بگه
۹.۶k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.