part 9
part 9
با صدایی سرش رو اورد بالا و به فرد روبروش نگاه کرد و با تعجب و اخم پرسید : اینجا چیکار میکنی؟
- نمیتونم بیام دیدنت؟
- سوالم رو با سوال جواب نده.
- داشتم رد میشدم صدایی شنیدم اومدم ببینم چیه.
- یعنی اینقدر صدام بلند بود؟
- میدونی که من گوشام تیزه.
تهیونگ سرش رو گزاشت روی بالشت و غرید : البته فقط برای من گوشات تیز میشه.
جونگکوک تکخنده ای کرد و گفت : درست میگی.
تهیونگ روی تخت نشست و توی چشمهای جونگکوک نگاه کرد...
از جاش بلند شد و صاف ایستاد اروم زمزمه کرد : دیگه الان راهی برای بودن ما باهم وجود نداره.
جونگکوک تکیه اش رو از در گرفت و گفت : منظورت چیه؟
- بارها بهت گفتم که میتونستم تورو مال خودم کنم اما واقعا فکر نمی کنی دیگه دیره؟.... تو ازدواج کردی و هیچ راهی هم وجود نداره. الان رقیب عشقیه من خواهرمه؛ به نظر خودت چطوری میتونم خواهرمو کنار بزارم؟
جونگکوک آروم آروم نزدیکش شدو گفت : راست میگی... بیا تمومش کنیم.
تهیونگ پوزخندی زدوگفت : برای من خیلی وقته که تموم شده فقط خواستم سوءتفاهمی نباشه.
- خوبه.
جونگکوک راهش رو کج کرد و رفت بیرون.
تهیونگ روی تخت نشست و چشمهاش رو بست... دقایقی همینطوری گذشت تا اینکه تصمیم گرفت از جاش بلند شه و بره بیرون.
توی حیاط قصر شروع به راه رفتن کرد و گوشش رو به صدای نسیم بهاری سپرد. دقایقی بعد صدای خنده ای به گوشش خورد؛ رفت سمت صدا و جونگکوک و آرورا مواجه شد؛ اولین قطره اشکش سرازیر شد، لبخندی زد و با خودش گفت : خوشحالم که خوشبخت شدی... فقط میخوام همیشه بخندی پریزاد.
***********
با صدای خدمتکارش چشمهاش رو باز کرد و نگاهش رو از پنجره به بیرون داد. نفسی کشید و از جاش بلند شد.
کارهاش رو انجام داد و به سمت قصر اصلی راهی شد... یک هفته میشد که نه تهیونگ رو دیده بود نه باهاش حرف زده بود... وقتی به قصر اصلی رسید، با چهره جیوون مواجه شد. لبخندی زد و خودش رو به دوستش رسوند.
با رویی خوش گفت : وزیر پارک خیلی وقته ندیدمت.
جیوون تعظیمی کرد و گفت : از دیدن دوبارتون خرسندم شاهزاده.
- حالتون چطوره وزیر پارک؟
- به لطف شما عالی هستیم.
جونگکوک لبخندی زد. جیوون که تازه چیزی یادش اومده بود گفت : عالیجاب خبر دارین که شاهزاده تهیونگ قراره خیلی زود ازدواج کنه؟
جونگکوک برای لحظه ای به گوش های خودش شک کرد... بعد از اینکه مطمئن شد درست شنیده پاهاش سست شد و روبه افتادن بود.
سعی کرد بی تفاوت باشه اما موفق نشد که با صدای خواهرش به خودش اومد : پدر! پدر اینجایین؟
به خواهرش نگاه کرد و گفت : چه خبره؟
جیا بهش نزدیک شدو گفت : مگه خبر نداری... شاهزاده کیم قراره با دختر عموش ازدواج کنه؟
جونگکوک که از درون سوخته بود، خودش رو بی تفاوت نشون داد و گفت : خب چرا تو ناراحتی؟
با صدایی سرش رو اورد بالا و به فرد روبروش نگاه کرد و با تعجب و اخم پرسید : اینجا چیکار میکنی؟
- نمیتونم بیام دیدنت؟
- سوالم رو با سوال جواب نده.
- داشتم رد میشدم صدایی شنیدم اومدم ببینم چیه.
- یعنی اینقدر صدام بلند بود؟
- میدونی که من گوشام تیزه.
تهیونگ سرش رو گزاشت روی بالشت و غرید : البته فقط برای من گوشات تیز میشه.
جونگکوک تکخنده ای کرد و گفت : درست میگی.
تهیونگ روی تخت نشست و توی چشمهای جونگکوک نگاه کرد...
از جاش بلند شد و صاف ایستاد اروم زمزمه کرد : دیگه الان راهی برای بودن ما باهم وجود نداره.
جونگکوک تکیه اش رو از در گرفت و گفت : منظورت چیه؟
- بارها بهت گفتم که میتونستم تورو مال خودم کنم اما واقعا فکر نمی کنی دیگه دیره؟.... تو ازدواج کردی و هیچ راهی هم وجود نداره. الان رقیب عشقیه من خواهرمه؛ به نظر خودت چطوری میتونم خواهرمو کنار بزارم؟
جونگکوک آروم آروم نزدیکش شدو گفت : راست میگی... بیا تمومش کنیم.
تهیونگ پوزخندی زدوگفت : برای من خیلی وقته که تموم شده فقط خواستم سوءتفاهمی نباشه.
- خوبه.
جونگکوک راهش رو کج کرد و رفت بیرون.
تهیونگ روی تخت نشست و چشمهاش رو بست... دقایقی همینطوری گذشت تا اینکه تصمیم گرفت از جاش بلند شه و بره بیرون.
توی حیاط قصر شروع به راه رفتن کرد و گوشش رو به صدای نسیم بهاری سپرد. دقایقی بعد صدای خنده ای به گوشش خورد؛ رفت سمت صدا و جونگکوک و آرورا مواجه شد؛ اولین قطره اشکش سرازیر شد، لبخندی زد و با خودش گفت : خوشحالم که خوشبخت شدی... فقط میخوام همیشه بخندی پریزاد.
***********
با صدای خدمتکارش چشمهاش رو باز کرد و نگاهش رو از پنجره به بیرون داد. نفسی کشید و از جاش بلند شد.
کارهاش رو انجام داد و به سمت قصر اصلی راهی شد... یک هفته میشد که نه تهیونگ رو دیده بود نه باهاش حرف زده بود... وقتی به قصر اصلی رسید، با چهره جیوون مواجه شد. لبخندی زد و خودش رو به دوستش رسوند.
با رویی خوش گفت : وزیر پارک خیلی وقته ندیدمت.
جیوون تعظیمی کرد و گفت : از دیدن دوبارتون خرسندم شاهزاده.
- حالتون چطوره وزیر پارک؟
- به لطف شما عالی هستیم.
جونگکوک لبخندی زد. جیوون که تازه چیزی یادش اومده بود گفت : عالیجاب خبر دارین که شاهزاده تهیونگ قراره خیلی زود ازدواج کنه؟
جونگکوک برای لحظه ای به گوش های خودش شک کرد... بعد از اینکه مطمئن شد درست شنیده پاهاش سست شد و روبه افتادن بود.
سعی کرد بی تفاوت باشه اما موفق نشد که با صدای خواهرش به خودش اومد : پدر! پدر اینجایین؟
به خواهرش نگاه کرد و گفت : چه خبره؟
جیا بهش نزدیک شدو گفت : مگه خبر نداری... شاهزاده کیم قراره با دختر عموش ازدواج کنه؟
جونگکوک که از درون سوخته بود، خودش رو بی تفاوت نشون داد و گفت : خب چرا تو ناراحتی؟
۹۴۴
۱۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.