مافیای سختگیر فصل دوم part 10
ب.ت ویو
در اتاق ا.ت را باز کردم ..اومدم توی اتاقش و با صحنهای که دیدم خشکم زد ...ا.ت .. روی زمین غرق خون بود .. رگ دستش را زده بود ... نههه .. سریع رفتم سمتش و بلندش کردم و بلند داد زدم و همسرم اومد بالا و با دیدن ا.ت خشکش زد و گریش گرفت .. سریع بلند شدم و زنگ زدم به آمبولانس ... لعنتیی.. نباید اینطوری میشد.. ا.ت نباید چیزیش بشه .. همهی این اتفاق ها تقصیر منه... بعد از چند دقیقه .. آمبولانس اومد .. و ا.ت را گذاشت روی تخت و بردن داخل ماشین و رفتن سمت بیمارستان.. من و همسرم هم پشتشون با ماشین راه افتادیم ... من خیلی ناراحت بودم... همسرم هم داشت گریه میکرد ... بعد از چند مین رسیدیم .. ا.ت را گذاشتن روی برانکارد و بردن داخل یکی از اتاق ها و ما پشت در ایستادیم ... چند دقیقه گذشت اما هنوز دکتر از داخل اتاق نیومده بود .. ما خیلیی نگران بودیم .. که یهو همسرم گفت
م.ت : .. میگم .. به کوک زنگ بزنم ( گریه )
ب.ت : .. به ..کوک ( بغض)
م.ت : .. اخرش که .. باید بفهمه ( گریه )
ب.ت : باشه .. اما اول .. زنگ بزن به مامانش تا اون بهش بگه
م.ت : .. باشه ( گریه و به مامان کوک زنگ زد )
م.ک : الو
م.ت : الو .. سلام ( بغض)
م.ک : سلام.. خوبی .. ا.ت خوبه
م.ت : ....
م.ک : .. چیشده .. ا.ت ..چیزیش شده ( نگران)
م.ت : .. ما بیمارستانیم ( گریه )
م.ک : .. بیمارستان..برای چی ( نگران)
م.ت : ا.ت .. رگش را زده .. ( گریه )
م.ک : چیییی ( نگران )
م.ک : به کوک خبر دادی ( نگران )
م.ت : زنگ زدم به تو .. تا به کوک .. بگی ( گریه )
م.ک : ..باشه .. الان بهش میگم و میایم ..( نگران )
م.ت : ..باشه ( گریه و قطع کرد)
ب.ت : چی گفت ( بغض)
م.ت : .. الان به ..کوک میگه و میان ( بغض )
ب.ت : ..باشه ( بغض)
م.ک ویو
اوووف الان چجوری به کوک بگم ... اما باید بگم .. ( و زنگ زد و کوک)
م.ک : الو .. پسرم ( نگران )
کوک : .. الو .. سلام مامان
م.ک : .. میگم پسرم ( نگران )
کوک : .. بله چیزی .. شده
م.ت : .. راستش.. ا.ت ... ( نگران)
کوک : .. ا.ت چی .. ا.ت چیزیش شده ( نگران )
م.ک : .. صبر کن پسرم .. نگران نباش
کوک : .. مامان چیا نگران نباش .. میگم ا.ت چش شده ( داد و نگران )
م.ت : .. باشه .. باشه .. میگم.. اما فقط هل نکن
کوک : باشه .. بگو .. ( نگران)
م.ت : ..ا.ت ..توی بیمارستانه .. رگش را با ..تیغ زده ( بغض و نگران )
کوک : ...چ..ی ..
م.ت : .. نگران نباش..کوک الان بیمارستانه .. الان ما با بابات میریم.. توهم بیا باشه ( نگران )
کوک : ..با..شه ( بغض و قطع کرد)
کوک ویو
با .. خبری که مامانم بهم داد .. خشکم زده بود.. برای چی ا.ت خواست این کار را بکنه .. این ها همش تقصیر.. بابای ا.ته .. خیلیییی عصبی شدم و سوییچ را برداشتم و رفتم سمت بیمارستان و پام روی گاز بود بعد از چند مین رسیدم و رفتم سمت پرستار و شماره اتاق ا.ت را پرسیدم و رفتم بالا ... اون عموی عوضیم هم اونجا بود سریع رفتم سمتش و با مشت خوابوندم تو دهنش و
کوک : عوضی اگه ات طوریش بشه زنده ات نمیزارم ... اینا همشون تقصیر توعه .. اگه اصرار نکرده بودی .. طلاق بگیریم .. اینطوری نمیشد .. ( و بابای کوک اومد و جداشون کرد )
ب.ت : .... ( سرش را انداخته پایین )
بابای کوک ویو
وقتی رسیدیم و دیدم داداش و زنداداش گریه میکنن چیزی نگفتم و فقط نگاهشون میکردم که یهو کوک اومد و خوابوند تو گوش داداشم رفتم و گرفتمش مامان ات و همسرم گریه میکردند تا کوک عموشا ول کنه کوک را به زور بردم تو حیاط تا اروم بشه
بابای کوک: اروم باش پسرم
کوک: نمیتونم بابا ......چطوری اروم باشم.... وقتی زندگیم داره.... رو تخت بیمارستان جون میده ( گریه و با دستاش سرش را گرفت و بابای کوک ، کوک را تو بغلش گرفت و گذاشت کوک تو بغلش گریه کنه.
م.ت ویو
داشتم با دستمال خون لب شوهرم را که کوک زده بود پاک میکردم که یهو.....
پارت ۱۰ تموم شد ✨❤️
لطفاً حمایییییتتتت کنید ✨🫂
شرط
لایک : ۶۵
کامنت : ۴۵
در اتاق ا.ت را باز کردم ..اومدم توی اتاقش و با صحنهای که دیدم خشکم زد ...ا.ت .. روی زمین غرق خون بود .. رگ دستش را زده بود ... نههه .. سریع رفتم سمتش و بلندش کردم و بلند داد زدم و همسرم اومد بالا و با دیدن ا.ت خشکش زد و گریش گرفت .. سریع بلند شدم و زنگ زدم به آمبولانس ... لعنتیی.. نباید اینطوری میشد.. ا.ت نباید چیزیش بشه .. همهی این اتفاق ها تقصیر منه... بعد از چند دقیقه .. آمبولانس اومد .. و ا.ت را گذاشت روی تخت و بردن داخل ماشین و رفتن سمت بیمارستان.. من و همسرم هم پشتشون با ماشین راه افتادیم ... من خیلی ناراحت بودم... همسرم هم داشت گریه میکرد ... بعد از چند مین رسیدیم .. ا.ت را گذاشتن روی برانکارد و بردن داخل یکی از اتاق ها و ما پشت در ایستادیم ... چند دقیقه گذشت اما هنوز دکتر از داخل اتاق نیومده بود .. ما خیلیی نگران بودیم .. که یهو همسرم گفت
م.ت : .. میگم .. به کوک زنگ بزنم ( گریه )
ب.ت : .. به ..کوک ( بغض)
م.ت : .. اخرش که .. باید بفهمه ( گریه )
ب.ت : باشه .. اما اول .. زنگ بزن به مامانش تا اون بهش بگه
م.ت : .. باشه ( گریه و به مامان کوک زنگ زد )
م.ک : الو
م.ت : الو .. سلام ( بغض)
م.ک : سلام.. خوبی .. ا.ت خوبه
م.ت : ....
م.ک : .. چیشده .. ا.ت ..چیزیش شده ( نگران)
م.ت : .. ما بیمارستانیم ( گریه )
م.ک : .. بیمارستان..برای چی ( نگران)
م.ت : ا.ت .. رگش را زده .. ( گریه )
م.ک : چیییی ( نگران )
م.ک : به کوک خبر دادی ( نگران )
م.ت : زنگ زدم به تو .. تا به کوک .. بگی ( گریه )
م.ک : ..باشه .. الان بهش میگم و میایم ..( نگران )
م.ت : ..باشه ( گریه و قطع کرد)
ب.ت : چی گفت ( بغض)
م.ت : .. الان به ..کوک میگه و میان ( بغض )
ب.ت : ..باشه ( بغض)
م.ک ویو
اوووف الان چجوری به کوک بگم ... اما باید بگم .. ( و زنگ زد و کوک)
م.ک : الو .. پسرم ( نگران )
کوک : .. الو .. سلام مامان
م.ک : .. میگم پسرم ( نگران )
کوک : .. بله چیزی .. شده
م.ت : .. راستش.. ا.ت ... ( نگران)
کوک : .. ا.ت چی .. ا.ت چیزیش شده ( نگران )
م.ک : .. صبر کن پسرم .. نگران نباش
کوک : .. مامان چیا نگران نباش .. میگم ا.ت چش شده ( داد و نگران )
م.ت : .. باشه .. باشه .. میگم.. اما فقط هل نکن
کوک : باشه .. بگو .. ( نگران)
م.ت : ..ا.ت ..توی بیمارستانه .. رگش را با ..تیغ زده ( بغض و نگران )
کوک : ...چ..ی ..
م.ت : .. نگران نباش..کوک الان بیمارستانه .. الان ما با بابات میریم.. توهم بیا باشه ( نگران )
کوک : ..با..شه ( بغض و قطع کرد)
کوک ویو
با .. خبری که مامانم بهم داد .. خشکم زده بود.. برای چی ا.ت خواست این کار را بکنه .. این ها همش تقصیر.. بابای ا.ته .. خیلیییی عصبی شدم و سوییچ را برداشتم و رفتم سمت بیمارستان و پام روی گاز بود بعد از چند مین رسیدم و رفتم سمت پرستار و شماره اتاق ا.ت را پرسیدم و رفتم بالا ... اون عموی عوضیم هم اونجا بود سریع رفتم سمتش و با مشت خوابوندم تو دهنش و
کوک : عوضی اگه ات طوریش بشه زنده ات نمیزارم ... اینا همشون تقصیر توعه .. اگه اصرار نکرده بودی .. طلاق بگیریم .. اینطوری نمیشد .. ( و بابای کوک اومد و جداشون کرد )
ب.ت : .... ( سرش را انداخته پایین )
بابای کوک ویو
وقتی رسیدیم و دیدم داداش و زنداداش گریه میکنن چیزی نگفتم و فقط نگاهشون میکردم که یهو کوک اومد و خوابوند تو گوش داداشم رفتم و گرفتمش مامان ات و همسرم گریه میکردند تا کوک عموشا ول کنه کوک را به زور بردم تو حیاط تا اروم بشه
بابای کوک: اروم باش پسرم
کوک: نمیتونم بابا ......چطوری اروم باشم.... وقتی زندگیم داره.... رو تخت بیمارستان جون میده ( گریه و با دستاش سرش را گرفت و بابای کوک ، کوک را تو بغلش گرفت و گذاشت کوک تو بغلش گریه کنه.
م.ت ویو
داشتم با دستمال خون لب شوهرم را که کوک زده بود پاک میکردم که یهو.....
پارت ۱۰ تموم شد ✨❤️
لطفاً حمایییییتتتت کنید ✨🫂
شرط
لایک : ۶۵
کامنت : ۴۵
۴۱.۹k
۰۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.