ازدواج اجباری پارت26
مینا:ا.ت داشتم تو رو صدا می کردم
ا.ت:ببخشید حواسم نبود
خنده ای کرد
مینا :اشکال نداره میخواستم بگم میشه امروز له جای من با لارا بری بازار
از خوشحالی چشمام برق انداخت بلاخره میتونم یکم برن بیرون اما یادم افتاد
ا.ت: من خیلی دوست دارم اما اول باید به جونگکوک بگم
مینا:اوه حتما بعد صبحانه بهش بگو
لبخندی زدم و به چیدن میز ادامه دادم بعد چند دقیقه همه اومدن و جونگکوک اخر از همه رو میز نشست این اقا همیشه اخر از همه میاد از خود راضی
خ.جئون: ا.ت دختر میشه یه قهوه برای پدرت(جئون) بیاری
ا.ت:چشم
رفتم برا اقای جئون قهوه درست کنم داشتم درست می کردم که صدای لارا و مینا روشنی م داشتن باهم حرف می زدن و به سمت آشپزخانه میومدن
لارا:قسم میخورم خودت ضرر می کنی مینا اشتباه حرفی نزنی
مینا:من بهت گفتم دیگه
اما وقتی منو دیدن ساکت شدن منم چیزی نگفتم و قهوه رو بردم برا پدر دیدم جونگکوک اونجا نیست
ا.ت:مادر جونگکوک کجاست
خ.جئون:رفت بالا
زود رفتم بالا رفتم تو اتاقمون دیدم مشغول درست کردن موهاشه
ا.ت: جونگکوک
از تو اینه بهم نگاهی انداخت و مشغول کارش شد
جونگکوک: چی میخوای
چطور فهمید چیزی میخوام ای خدا
ا.ت: مینا ازم خواست که به جاش با لارا برم برای بازار کردن
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
جونگکوک:خب
ا.ت:خب خب
جونگکوک:تو چی گفتی
ا.ت:منم گفتم از تو میپرسم بعد بهشون خبر میدم
جونگکوک: خوبه پس تو نمیری
ا.ت:ولی چرا
جونگکوک:چون من نمیخوام بری
عصبی گفتم
ا.ت:ولی من میخوام برم
جونگکوک:من نمیخوام زن جئون جونگکوک بره برای آشپزخانه خرید کنه و بقیه بهش نگاه کنن
ا.ت: ولی مینا گفت نمیتونه
با اخم گفت
جونگکوک: فقط تو تو این خونه نیستی یکی دیگه به جاش بره
منم عصبی گفتم
ا.ت: تو چیزا رو به بی راهه و بی ربطی میکشی
جونگکوک:بسه گفتم نمیری دیگه حرفی نشنوم
لع*نت بهت جونگکوک احمق خودتو چی فرض کردی مرد*تیکه از خود راضی
دیدم مینا و لارا بالا پله ها در حال دعوا هستن یک دفعه لارا مینا و هل داد مینا از پله ها افتادپایین و جیغ زد لارا هم متعجب نگاه می کرد منم شوکه نگا می کردم به لارا نزدیک شدم و به پایین نگاه کردم مینا افتاده بود اما تهیونگ داشت نگاه می کرد اون هم همه چیز رو دید دو باره به لا را نگاه کردم اونم به من نگاه کرد اما با حرفش شکه شدم
لارا:ا.ت تو چیکار کردی
این احمق منظورش چی بود دوید پایین منم رفتم پایین همه با جیغ مینا تازه اومده بودن و جونگکو هم از اتاق اومد بیرون
هوسوک:مینا عزیزم چی شد به آمبولانس زنگ بزنید
جین زنگ زد
خ.جئون:میا دخترم پاشو خوبی
اما مینا بیهوش بود
هوسوک:اون چش شد چطور این اتفاق افتاد
لارا:م..م..من..من دیدم ا.ت هلش داد
شوکه شده بهش نگاه کردم چطور میتونه اینطوری دروغ بگه
ا.ت: داری چی میگی این تو بودی که اونو هل دادی و داشتی باهاش دعوا می کردی شرم نمیکنی میندازی گردن من
همه شکه بهم نگاه می کردن
لارا: دروغ میگه قسم میخورم اون اینکارو کرد
ا.ت: تو چرا داری دروغ میگی قسم میخورم من دستم بهش نخورده اصلا چرا باید این کار رو بکنم
جونگکوک:لارا ساکت باش ا.ت چرا باید همچین کاری کنه
لارا شروع کرد به گریه کردن
لارا: قسم میخورم من نبودم حتی تهیونگ هم دید تهیونگ عزیرم بگو کی بود
همه به تهیونگ نگاه می کردیم تهیونگ به منو لارا نگاه کرد نگرانی و غم تو چه ش بود جونگکوک به من و بعد به تهیونگ نگاه کرد
خ.کیم:حرف بزن پسرم کدومشون مینا رو هل دادن
تهیونگ چیزی نگفت
هوسوک داد زد
هوسوک:حرف بزن تهیونگ
تهی.نگ بهم نگاه کرد وگفت
تهیونگ: نمیدونم دلیلش چی بود اما دیدم که ا.ت مینا رو هل داد همون موقع لارا از اتاق مون اومد بیرون
شوکه به تهیونگ نگاه می کردم چطور تونست اینقدر راحت دروغ بگه یگ دفعه یه طرف صورتم سوخت
ا.ت:ببخشید حواسم نبود
خنده ای کرد
مینا :اشکال نداره میخواستم بگم میشه امروز له جای من با لارا بری بازار
از خوشحالی چشمام برق انداخت بلاخره میتونم یکم برن بیرون اما یادم افتاد
ا.ت: من خیلی دوست دارم اما اول باید به جونگکوک بگم
مینا:اوه حتما بعد صبحانه بهش بگو
لبخندی زدم و به چیدن میز ادامه دادم بعد چند دقیقه همه اومدن و جونگکوک اخر از همه رو میز نشست این اقا همیشه اخر از همه میاد از خود راضی
خ.جئون: ا.ت دختر میشه یه قهوه برای پدرت(جئون) بیاری
ا.ت:چشم
رفتم برا اقای جئون قهوه درست کنم داشتم درست می کردم که صدای لارا و مینا روشنی م داشتن باهم حرف می زدن و به سمت آشپزخانه میومدن
لارا:قسم میخورم خودت ضرر می کنی مینا اشتباه حرفی نزنی
مینا:من بهت گفتم دیگه
اما وقتی منو دیدن ساکت شدن منم چیزی نگفتم و قهوه رو بردم برا پدر دیدم جونگکوک اونجا نیست
ا.ت:مادر جونگکوک کجاست
خ.جئون:رفت بالا
زود رفتم بالا رفتم تو اتاقمون دیدم مشغول درست کردن موهاشه
ا.ت: جونگکوک
از تو اینه بهم نگاهی انداخت و مشغول کارش شد
جونگکوک: چی میخوای
چطور فهمید چیزی میخوام ای خدا
ا.ت: مینا ازم خواست که به جاش با لارا برم برای بازار کردن
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
جونگکوک:خب
ا.ت:خب خب
جونگکوک:تو چی گفتی
ا.ت:منم گفتم از تو میپرسم بعد بهشون خبر میدم
جونگکوک: خوبه پس تو نمیری
ا.ت:ولی چرا
جونگکوک:چون من نمیخوام بری
عصبی گفتم
ا.ت:ولی من میخوام برم
جونگکوک:من نمیخوام زن جئون جونگکوک بره برای آشپزخانه خرید کنه و بقیه بهش نگاه کنن
ا.ت: ولی مینا گفت نمیتونه
با اخم گفت
جونگکوک: فقط تو تو این خونه نیستی یکی دیگه به جاش بره
منم عصبی گفتم
ا.ت: تو چیزا رو به بی راهه و بی ربطی میکشی
جونگکوک:بسه گفتم نمیری دیگه حرفی نشنوم
لع*نت بهت جونگکوک احمق خودتو چی فرض کردی مرد*تیکه از خود راضی
دیدم مینا و لارا بالا پله ها در حال دعوا هستن یک دفعه لارا مینا و هل داد مینا از پله ها افتادپایین و جیغ زد لارا هم متعجب نگاه می کرد منم شوکه نگا می کردم به لارا نزدیک شدم و به پایین نگاه کردم مینا افتاده بود اما تهیونگ داشت نگاه می کرد اون هم همه چیز رو دید دو باره به لا را نگاه کردم اونم به من نگاه کرد اما با حرفش شکه شدم
لارا:ا.ت تو چیکار کردی
این احمق منظورش چی بود دوید پایین منم رفتم پایین همه با جیغ مینا تازه اومده بودن و جونگکو هم از اتاق اومد بیرون
هوسوک:مینا عزیزم چی شد به آمبولانس زنگ بزنید
جین زنگ زد
خ.جئون:میا دخترم پاشو خوبی
اما مینا بیهوش بود
هوسوک:اون چش شد چطور این اتفاق افتاد
لارا:م..م..من..من دیدم ا.ت هلش داد
شوکه شده بهش نگاه کردم چطور میتونه اینطوری دروغ بگه
ا.ت: داری چی میگی این تو بودی که اونو هل دادی و داشتی باهاش دعوا می کردی شرم نمیکنی میندازی گردن من
همه شکه بهم نگاه می کردن
لارا: دروغ میگه قسم میخورم اون اینکارو کرد
ا.ت: تو چرا داری دروغ میگی قسم میخورم من دستم بهش نخورده اصلا چرا باید این کار رو بکنم
جونگکوک:لارا ساکت باش ا.ت چرا باید همچین کاری کنه
لارا شروع کرد به گریه کردن
لارا: قسم میخورم من نبودم حتی تهیونگ هم دید تهیونگ عزیرم بگو کی بود
همه به تهیونگ نگاه می کردیم تهیونگ به منو لارا نگاه کرد نگرانی و غم تو چه ش بود جونگکوک به من و بعد به تهیونگ نگاه کرد
خ.کیم:حرف بزن پسرم کدومشون مینا رو هل دادن
تهیونگ چیزی نگفت
هوسوک داد زد
هوسوک:حرف بزن تهیونگ
تهی.نگ بهم نگاه کرد وگفت
تهیونگ: نمیدونم دلیلش چی بود اما دیدم که ا.ت مینا رو هل داد همون موقع لارا از اتاق مون اومد بیرون
شوکه به تهیونگ نگاه می کردم چطور تونست اینقدر راحت دروغ بگه یگ دفعه یه طرف صورتم سوخت
۴۱.۸k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.