شروعش قهوه بود☕🤎p1
(جمعه ۲۳ مارچ ۲۰۱۲)
ویو مینجی
با صدای جیغ داد از خواب بیدار شدم بلند شدم رفتم بیرون دیدم مثل همیشه رزی و سول اه بود اما این دفعه شدید تر بود مدیر بهشون گفته بود دفعه ی بعدی دعوا کنن اخراج میشن و بله مدیر پرورشگاه با توپ پر اومد از موهاشون گرفت برد تو دفتر راه رو از پچ پچ پر شده بود خداروشکر ماه دیگه تولدمه ۱۸ سالم میشه و از این پرورشگاه کوفتی میرم، مدرسم تموم شده بود و باید دانشگاه میرفتم اما پول نیاز داره رفتم داخل اتاق من بودم اونجا با سولگی که در سال شاید ۱۰ جمله هم بهم دیگه نگفتیم موهامو شونه کردم یه لباس بیرونی پوشیدم و رفتم اجازه گرفتم از مدیر که برم بیرون اجازه داد رفتم بیرون اینجا مثل زندان میمونه خیلی سخته خانواده نداشته باشی دوست نداشته باشی کسی نباشه که دوست داشته باشه اوفف ولش داذم میرم دنبال کار که ماه بعد که ۱۸ سالم شد سرکار برم تنها خوبیش اینه پرورشگاه بعد از ۱۸ سالگی یه خونه بهمون میده (ماه بعد ۱۸ سالگی) بلاخره ۱۸ سالم شد داشتم وسایلم رو جمع میکردم خانم کیم اومد داخل(مدیر پرورشگاه) از صورتش معلوم بود که بغض داشت اما چرا گفت: دخترم تو تنهادختری داخل این پروشگاهی که یکبار واسه ی کار های بد به دفترم نیومده میدونی خیلی وقته اینجایی خب... امم.... دلم برات تنگ میشه با این حرفش گریه کرد من منم ناخوداگاه گریم گرفت منو بغل کرد منم بغلش کردم(10دقیقه بعد) جلوی در پرورشگاه بودم که خانم کیم اومد گفت: مینجی اینم کلید خونت سعی کن تو زندگیت موفق باشی بغلم کرد ازش خدافظی کردم و سوار تاکسی شدم به ادرسی که خانم کیم داده بود رفتم خونه ی قشنگی بود دو خوابه بود تعجب کردم اخه گفته بودن خونه هایی که میدن یک خوابست رفتم داخل حیاط پشتی یه دوچرخه ی خیلی خوشگل بود روش نوشته بود (مینجی بهترین دختر دنیا این دوچرخه و این خونه هدیه من به تو راستی خونه رو به نامت کردم خدافظ یادت نره بهمون سر بزنی) لبخندی از خوشحالی زدم و رفتم داخل اتاقم، اتاقی بود با تم بنفش و سفید خوشگل بود (10شب) گشنم شده بود رفتم در یخچال رو باز کردم یه ساندویج اماده بود همون رو گرفتم و خوردم فردا باید برم سرکار من داخل یه کافه قراره کار کنم
ویو مینجی
با صدای جیغ داد از خواب بیدار شدم بلند شدم رفتم بیرون دیدم مثل همیشه رزی و سول اه بود اما این دفعه شدید تر بود مدیر بهشون گفته بود دفعه ی بعدی دعوا کنن اخراج میشن و بله مدیر پرورشگاه با توپ پر اومد از موهاشون گرفت برد تو دفتر راه رو از پچ پچ پر شده بود خداروشکر ماه دیگه تولدمه ۱۸ سالم میشه و از این پرورشگاه کوفتی میرم، مدرسم تموم شده بود و باید دانشگاه میرفتم اما پول نیاز داره رفتم داخل اتاق من بودم اونجا با سولگی که در سال شاید ۱۰ جمله هم بهم دیگه نگفتیم موهامو شونه کردم یه لباس بیرونی پوشیدم و رفتم اجازه گرفتم از مدیر که برم بیرون اجازه داد رفتم بیرون اینجا مثل زندان میمونه خیلی سخته خانواده نداشته باشی دوست نداشته باشی کسی نباشه که دوست داشته باشه اوفف ولش داذم میرم دنبال کار که ماه بعد که ۱۸ سالم شد سرکار برم تنها خوبیش اینه پرورشگاه بعد از ۱۸ سالگی یه خونه بهمون میده (ماه بعد ۱۸ سالگی) بلاخره ۱۸ سالم شد داشتم وسایلم رو جمع میکردم خانم کیم اومد داخل(مدیر پرورشگاه) از صورتش معلوم بود که بغض داشت اما چرا گفت: دخترم تو تنهادختری داخل این پروشگاهی که یکبار واسه ی کار های بد به دفترم نیومده میدونی خیلی وقته اینجایی خب... امم.... دلم برات تنگ میشه با این حرفش گریه کرد من منم ناخوداگاه گریم گرفت منو بغل کرد منم بغلش کردم(10دقیقه بعد) جلوی در پرورشگاه بودم که خانم کیم اومد گفت: مینجی اینم کلید خونت سعی کن تو زندگیت موفق باشی بغلم کرد ازش خدافظی کردم و سوار تاکسی شدم به ادرسی که خانم کیم داده بود رفتم خونه ی قشنگی بود دو خوابه بود تعجب کردم اخه گفته بودن خونه هایی که میدن یک خوابست رفتم داخل حیاط پشتی یه دوچرخه ی خیلی خوشگل بود روش نوشته بود (مینجی بهترین دختر دنیا این دوچرخه و این خونه هدیه من به تو راستی خونه رو به نامت کردم خدافظ یادت نره بهمون سر بزنی) لبخندی از خوشحالی زدم و رفتم داخل اتاقم، اتاقی بود با تم بنفش و سفید خوشگل بود (10شب) گشنم شده بود رفتم در یخچال رو باز کردم یه ساندویج اماده بود همون رو گرفتم و خوردم فردا باید برم سرکار من داخل یه کافه قراره کار کنم
۲.۸k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.