فیک سلامتیت:) پرنسسم !💔🖤 تک پارتی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 سلامتیت؛پرنسسم! تند تند قدم برمیداشت. تمام راه رو با سرعت زیادی طی کرده بود. توی دلش آشوب بود،درست مثل آسمون شب. قطره های بارون با ضربه روی صورتش میزدن. سوز سرد هوا باعث میشد تن بی لباسش بلرزه.انقدر حواسش پرت بود که یادش رفت لباس گرم بپوشه.تیشرت سفید رنگش خیس خیس بود.یکبار دیگه آسمون غرّید و برای چند لحظه شب مثل روز روشن شد.در رو هل داد و وارد کافه شد. همین که پاشو داخل گذاشت،سر ها چرخیدن سمتش. آب از سر و روش مثل سیل میریخت.بدون توجه به بقیه رفت طرف میز پیشخوان و کارت اعتباریش رو گذاشت جلوی پسرک ریزقامت:دوهزار و چهار؛رمزشه_همچنین سال تولدش_پسرک کارت رو برداشت و سرشو تکون داد. "میشه خودم بردارم؟" _اهم اوکی هرچی میخوای وردار "ممنون!" در یخچال رو باز کرد.چشمش به یه بطری و*یسکی صنعتی افتاد. بطری رو برداشت و نوشیدنی های پشتش معلوم شدن.دومین،سومین و چهارمین شیشه رو هم برداشت.رفت سمت میز خالی گوشهی کافه و نشست پشت میز.چهار بطری رو روی میز چید.از اولین شیشه از سمت چپ شروع کرد.با اولین جرعه که نوشید،چند قطره روی لباسش ریخت.اما خب،مهم نبود. بقیه بطری رو سر کشید.شیشهی دوم رو برداشت:سلامتیت،گل بیوفای من! و بعد شیشه رو خالی کرد.آروم بطری سوم رو برداشت و یک نفس همه رو نوشید.حس کرد معدش پر شده ولی اعتنایی نکرد.هنوز نوشیدنی چهارم رو نصفه نکرده بود که حالت تهوع بهش دست داد.حالش بهم میخورد.حس کرد میخواد بالا بیاره.سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و چشماشو بست.چند دقیقهای آروم شد اما بعد یهو چشماشو باز کرد و به روبروش خیره شد. زیر لبش زمزمه کرد:برگشتی....پرنسسم؟میدونستم... هاااااه میدونستم تنهام نمیذاری.چه خوشگل شدی🙃.بیا...حالا بیا بغلم.عه!این همون گردنبند نیست؟من.....من دادمش.از تو سطل آشغال برش داشتی...ای شیطون!فقط...میخواستی منو...ععذاب بدی! ولش..بیا پیشم.مثل قبلنا.بیا کنار خودم. بطری رو برداشت و گفت:سلامتیت بیب!بعد شیشهی چهارم هم خالی شد.دیگه نتونست تحمل کنه.اوقی زد و تمام محتویات معدهاش رو بالا آورد. همه دورش جمع شدن.کمکم خون هم بالا آورد.مایع غلیظ قرمز از دهنش بیرون میزد.جلوی تیشرت سفید رنگش حالا کاملا سرخ شده بود.به زحمت بلند شد و به دیوار تکیه داد.چشماش عین دو گیلاسه شراب شده بودن.با همون دو گیلاسه به اطرافش نگاه میکرد.محبوبش اونطرف جلوی پیشخوان بود.چن بار چشماش رو باز و بسته کرد و یه لبخند نرم کنج لبش ظاهر شد.آروم گفت:تولدت مبارک پرنسسم... بعد تعادلشو از دست داد و کف مغازه افتاد.سعی کرد چشماشو باز کنه اما سنگین بودن.نتونست.خواست بلند شه؛نتونست.دست از تقلا برداشت و آروم خوابید...💔💔💔💔
بخاطر نوشتنش زحمت کشیدم لایک🖤
بخاطر نوشتنش زحمت کشیدم لایک🖤
۷.۹k
۰۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.