عشق ابدی پارت ۱۱۹
عشق ابدی پارت ۱۱۹
ویو نویسنده
تمام چیز هایی که لازم بود رو توضیح داد. از شبی که یانگ رو دید تا خود امروز صبح
همه چی رو با توضیحات کامل به پسر گفت
گه گداری بغض ها و اشکای پنهونی پسر حالشو بد میکرد. نمیدونست چطور درکش کنه
چون مطمئن نبود این قدر درد دوری رو چشیده که بتونه حال این پسرا رو درک کنه.
لی : من میخواستم فقط با این خبر خوشحالت کنم پسرم.
+ن...نه نه...من...من فقط ... فقط نمیدونم چی بگم.(لبخند و بغض)
لی : لازم نیست چیزی بگی..(لبخند)
+می...میشه...میشه یه درخواستی داشته باشم؟(اشک)
میدونست اون چی ازش میخواد..
چی باید میگفت ؟ اون نمیدونست یانگ چه واکنشی نشون میده وقتی بهش بگه قراره ببینَنِش.
لی : میدونم چی میخوای ، اما...اما لطفاً زمان بده . من نمیدونم اون راضی هست یا نه ؛ البته بد برداشت نکنیا. هرچقدر هم از حال این چند ماهش بگم کمه.. اون محاله ممکنه از دیدن شما سیر بشه و نخواد ، منظور من اینه که...
+بله میدونم و میفهمم منظورتون رو. به هر حال لطفاً خیلی سریع بهم خبر بدید.. من دیگه نمیکشم. دیگه خستم (لبخند تلخ)
قلبش با این حرفا فشرده میشد..
اونا واقعا مثل پسراش میبودن ؛ انگار عمری رو بهشون بدهکار بود که میخواست انقدر برای خوب شدن حال شون کاری کنه
حداقل به این امیدوار بود که این کارش همه چی رو درست کنه.
لی : مطمئن باش هر کاری بتونم برای اتمام این کابوس انجام میدم (لبخند)
........................................................
داشت از نگرانی میمرد.
نمیدونست چه اتفاقی افتاده ؛ الان کجان؟ چه حرفی بهش زده؟ واکنشش چی بوده؟ اصن رفته سر قرار؟؟
کم کم داشت دیوونه میشد از این همه فکر و خیال های پوچ
کلافه مشتی رو نصار میز کرد که صدای زنگ در دلشوره ای به دلش انداخت.
تا درو باز کرد...
بلی بلی میدونم این پارت کوتاه بود
اما حال خوشی ندارم. ادمین تون آدم درست حسابی نیست.. میدونم دل خوشی ندارین ازم.
چون همیشه خدا نبودم و یا دیر به دیر و کوتاه کوتاه پارت میزارم. ببخشید منو
ولی اگر نیومدم واقعا یه فاتحه برام بخونید.
دیگه کشش رو ندارم...
فردا شب ، شب تاسوعاست. نمیدونم چه اتفاقی برام میوفته.
خیلی معتقد و مذهبی نیستم واقعا.. اما خب به امام حسین یه ارادت دیگه ای دارم.
من بچه مذهبی یا مثبتی نیستم ، اما خواهشاً برام دعا کنیددددددد
آری دگر عزیزانم . خواستم بگم یه دعایی هم برا من کنید که همین امروز و فرداست تموم کنم :)))))))
ویو نویسنده
تمام چیز هایی که لازم بود رو توضیح داد. از شبی که یانگ رو دید تا خود امروز صبح
همه چی رو با توضیحات کامل به پسر گفت
گه گداری بغض ها و اشکای پنهونی پسر حالشو بد میکرد. نمیدونست چطور درکش کنه
چون مطمئن نبود این قدر درد دوری رو چشیده که بتونه حال این پسرا رو درک کنه.
لی : من میخواستم فقط با این خبر خوشحالت کنم پسرم.
+ن...نه نه...من...من فقط ... فقط نمیدونم چی بگم.(لبخند و بغض)
لی : لازم نیست چیزی بگی..(لبخند)
+می...میشه...میشه یه درخواستی داشته باشم؟(اشک)
میدونست اون چی ازش میخواد..
چی باید میگفت ؟ اون نمیدونست یانگ چه واکنشی نشون میده وقتی بهش بگه قراره ببینَنِش.
لی : میدونم چی میخوای ، اما...اما لطفاً زمان بده . من نمیدونم اون راضی هست یا نه ؛ البته بد برداشت نکنیا. هرچقدر هم از حال این چند ماهش بگم کمه.. اون محاله ممکنه از دیدن شما سیر بشه و نخواد ، منظور من اینه که...
+بله میدونم و میفهمم منظورتون رو. به هر حال لطفاً خیلی سریع بهم خبر بدید.. من دیگه نمیکشم. دیگه خستم (لبخند تلخ)
قلبش با این حرفا فشرده میشد..
اونا واقعا مثل پسراش میبودن ؛ انگار عمری رو بهشون بدهکار بود که میخواست انقدر برای خوب شدن حال شون کاری کنه
حداقل به این امیدوار بود که این کارش همه چی رو درست کنه.
لی : مطمئن باش هر کاری بتونم برای اتمام این کابوس انجام میدم (لبخند)
........................................................
داشت از نگرانی میمرد.
نمیدونست چه اتفاقی افتاده ؛ الان کجان؟ چه حرفی بهش زده؟ واکنشش چی بوده؟ اصن رفته سر قرار؟؟
کم کم داشت دیوونه میشد از این همه فکر و خیال های پوچ
کلافه مشتی رو نصار میز کرد که صدای زنگ در دلشوره ای به دلش انداخت.
تا درو باز کرد...
بلی بلی میدونم این پارت کوتاه بود
اما حال خوشی ندارم. ادمین تون آدم درست حسابی نیست.. میدونم دل خوشی ندارین ازم.
چون همیشه خدا نبودم و یا دیر به دیر و کوتاه کوتاه پارت میزارم. ببخشید منو
ولی اگر نیومدم واقعا یه فاتحه برام بخونید.
دیگه کشش رو ندارم...
فردا شب ، شب تاسوعاست. نمیدونم چه اتفاقی برام میوفته.
خیلی معتقد و مذهبی نیستم واقعا.. اما خب به امام حسین یه ارادت دیگه ای دارم.
من بچه مذهبی یا مثبتی نیستم ، اما خواهشاً برام دعا کنیددددددد
آری دگر عزیزانم . خواستم بگم یه دعایی هم برا من کنید که همین امروز و فرداست تموم کنم :)))))))
۲.۹k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.