(عشق مافیایی)P.1
ا/ت*ویو
با تهیونگ یجا قرار گذاشتم که همچی رو بهش بگم و ترکش کنم به اجبار اون از هیچی خبر نداره،من بخاطر خودش تا آسیب نبینه مجبورم که ولش کنم
چند دقیقه گذشت تهیونگ رسید جایی که قرار گذاشته بودیم
با سرعت اومد سمتم تا بغل کنه ولی وقتی اومد سمتم من ازش فاصله گرفتم
ته:ا/ت حالت خوبه؟
ا/ت:م..نن. ببا ید یچیزی رو بهت بگم
ته:ا/ت منو نترسون چی شده بگو
(یه سال قبل زمان حال)
ته*ویو
من کیم تهیونگ هستم و ۲۴ سالمه من و ا/ت از بچگی عاشق هم بودیم اون دختر عموی منه.
ما خیلی خیلی هم و دوست داریم عشق ما پنهان و کسی ازش خبر نداره
امشب قراره که مهمون بیاد خونمون خانواده ی جئون ها اون ها خانواده ی ثروتمند و بزرگی هستن مثل ما و رابطه ی خانوادگی نداریم و پدر بزرگ اون خانواده با پدر بزرگ خانواده ی ما رفیق های صمیمی هستن و بخاطر همین هست کلا.
اون ها یه پسر هم سن من دارن به اسم جانکوک و یه مرد هم ۴ و خورده ای که بابای جانکوک و پدر بزرگ اون پسره جانکوک که دوست بابا بزرگمه اها همچین زنبابای جانکوک هم هستش اون مادر واقعیش رو از دست داده ولی دلیلش رو نمیدونم.
صبح زوده همه جارو چک کردم و رفتم تو اتاق ا/ت
خواب بود فعلا،رفتم بالا سرش نشستم و موهاش و نوازش کردم.
کم کم داشت بیدار میشد وقتی بیدار شد من و دید و لبخندی زد ولی یهو گفت
ا/ت:تهیونگ زود باش برو الان یکی میاد و میبینه بدو برو گیر میوفتیم
ته:خب گیر بیوفتیم مگه چیه ما فقط پسر عمو و دختر عمو هستیم
ا/ت:اگر بابام یا بابا بزرگ ببینه چی میشه اصلا ماما نتم ببینه
ته:در قفله
ا/ت:خب از اول میگفتی(با لبخند)
نویسنده*ویو
ا/ت از خواب بیدار شد و تهیونگ بوسید
ته هم اون محکم بوسید
که یهو........
با تهیونگ یجا قرار گذاشتم که همچی رو بهش بگم و ترکش کنم به اجبار اون از هیچی خبر نداره،من بخاطر خودش تا آسیب نبینه مجبورم که ولش کنم
چند دقیقه گذشت تهیونگ رسید جایی که قرار گذاشته بودیم
با سرعت اومد سمتم تا بغل کنه ولی وقتی اومد سمتم من ازش فاصله گرفتم
ته:ا/ت حالت خوبه؟
ا/ت:م..نن. ببا ید یچیزی رو بهت بگم
ته:ا/ت منو نترسون چی شده بگو
(یه سال قبل زمان حال)
ته*ویو
من کیم تهیونگ هستم و ۲۴ سالمه من و ا/ت از بچگی عاشق هم بودیم اون دختر عموی منه.
ما خیلی خیلی هم و دوست داریم عشق ما پنهان و کسی ازش خبر نداره
امشب قراره که مهمون بیاد خونمون خانواده ی جئون ها اون ها خانواده ی ثروتمند و بزرگی هستن مثل ما و رابطه ی خانوادگی نداریم و پدر بزرگ اون خانواده با پدر بزرگ خانواده ی ما رفیق های صمیمی هستن و بخاطر همین هست کلا.
اون ها یه پسر هم سن من دارن به اسم جانکوک و یه مرد هم ۴ و خورده ای که بابای جانکوک و پدر بزرگ اون پسره جانکوک که دوست بابا بزرگمه اها همچین زنبابای جانکوک هم هستش اون مادر واقعیش رو از دست داده ولی دلیلش رو نمیدونم.
صبح زوده همه جارو چک کردم و رفتم تو اتاق ا/ت
خواب بود فعلا،رفتم بالا سرش نشستم و موهاش و نوازش کردم.
کم کم داشت بیدار میشد وقتی بیدار شد من و دید و لبخندی زد ولی یهو گفت
ا/ت:تهیونگ زود باش برو الان یکی میاد و میبینه بدو برو گیر میوفتیم
ته:خب گیر بیوفتیم مگه چیه ما فقط پسر عمو و دختر عمو هستیم
ا/ت:اگر بابام یا بابا بزرگ ببینه چی میشه اصلا ماما نتم ببینه
ته:در قفله
ا/ت:خب از اول میگفتی(با لبخند)
نویسنده*ویو
ا/ت از خواب بیدار شد و تهیونگ بوسید
ته هم اون محکم بوسید
که یهو........
۳.۴k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.