تک پارتی نامجون
اینم تک پارتی نامی جون که قول داده بودم 💙
ات: نامی جون میشه نری من دل شوره دارم
نامجون: عزیزم نیاز نیست دل شوره داشتی باشی فقط ی جلسه کاری بیرون از شهره همین
ات: باشه پس مواظب خودت باش
نامجون: حتما. توعم مواظب خودت باش و همین طور کوچولوم باشه
ات: باشه
نامجون : بای عشقم
ات: بای اهان راستی ساعت چند میرسی خونه
نامجون : حدود نه شب خونم
ات: اوکی بای
نامجون : بای بای
بعد از رفتن نامجون
شب ساعت 10
ویو ات
ساعت ده بود ولی نامجون هنوز نیومده بود نگران شده بودم چند بار بهش زنگ زدم ولی جواب نمیداد اخبارو وا کردم با چیزی که دیدم خشکم زد نوشته بود کیم نامجون مدیر شرکت بابل ( مدیونی فکنی از وینچنزو اصکی رفتم ) تو راه جاده تصادف کرده سریع از جام بلند رفتم سمت اتاق پالتوم رو پوشیدم و رفتم پایین صدای تلفن خونه اومد احتمال دادم خبرنگار باشن پس جواب ندادم زود رفتم سوار تاکسی شدم زنگ زدم به دستیار نامجون ادرس بیمارستان رو بهم گفت تو ماشین این ور اون ور میرفتم چون حامله ام بلاخره رسیدم بیمارستان کلی خبرنگار جمع شده بود چندتا از بادیگارد های نامجون منو یواشکی بردن داخل بیمارستان وقتی رفتیم داخل گفتن بردنش اتاق عمل فقط داشتم دعا میکردم ولی گریه نمیکردم چون نامجون میگفت حتی تو شرایط خیلی بد هم نباید گریه کنم بلاخره دکتر در اومد دوستای نامجون هم اومده بودن ( همون اعضا)
ات: دکتر چیشد
دکتر: خداروشکر خطر رفع شده بعد چند ساعت بهوش میان
اینو گفت و خیاله من راحت شد اعضا رفتن واسه نامجون وسایل بیارن منم موندم کنارش
ات: عزیزم نمیخوای بیدار شی
یهو دیدم چشماشو وا کرده
سریع دکتر رو خبر کردم اومدن
دکتر : اقای کیم بهوش اومدن ولی نمیتون درست صحبت کنن
ات: میتونم برم پیشش
دکتر : بله بفرمایین
رفتم تو دیدم داره با دستاش بازی میکنه
رفتم کنارش نشستم زود منو دید ولی سکوت کرده بود
ات: عزیزم بهتری
نامی : اره ( یواش گفت)
ات: خداروشکر میدونی چقد نگران بودم
نامی: ببخشید
ات: چرا میگی ببخشید تو که کاری نکردی
نامی: همین مواظب نبودم دیگه
ات: اشکال نداره عسلم رفتم سرش رو بوسیدم
ی لبخند زد
نامی: حاله دخترم چطوره
ات: عالی
نامجون:☺
میدونم گند زدم ببخشید 🙏🙏🙏
ات: نامی جون میشه نری من دل شوره دارم
نامجون: عزیزم نیاز نیست دل شوره داشتی باشی فقط ی جلسه کاری بیرون از شهره همین
ات: باشه پس مواظب خودت باش
نامجون: حتما. توعم مواظب خودت باش و همین طور کوچولوم باشه
ات: باشه
نامجون : بای عشقم
ات: بای اهان راستی ساعت چند میرسی خونه
نامجون : حدود نه شب خونم
ات: اوکی بای
نامجون : بای بای
بعد از رفتن نامجون
شب ساعت 10
ویو ات
ساعت ده بود ولی نامجون هنوز نیومده بود نگران شده بودم چند بار بهش زنگ زدم ولی جواب نمیداد اخبارو وا کردم با چیزی که دیدم خشکم زد نوشته بود کیم نامجون مدیر شرکت بابل ( مدیونی فکنی از وینچنزو اصکی رفتم ) تو راه جاده تصادف کرده سریع از جام بلند رفتم سمت اتاق پالتوم رو پوشیدم و رفتم پایین صدای تلفن خونه اومد احتمال دادم خبرنگار باشن پس جواب ندادم زود رفتم سوار تاکسی شدم زنگ زدم به دستیار نامجون ادرس بیمارستان رو بهم گفت تو ماشین این ور اون ور میرفتم چون حامله ام بلاخره رسیدم بیمارستان کلی خبرنگار جمع شده بود چندتا از بادیگارد های نامجون منو یواشکی بردن داخل بیمارستان وقتی رفتیم داخل گفتن بردنش اتاق عمل فقط داشتم دعا میکردم ولی گریه نمیکردم چون نامجون میگفت حتی تو شرایط خیلی بد هم نباید گریه کنم بلاخره دکتر در اومد دوستای نامجون هم اومده بودن ( همون اعضا)
ات: دکتر چیشد
دکتر: خداروشکر خطر رفع شده بعد چند ساعت بهوش میان
اینو گفت و خیاله من راحت شد اعضا رفتن واسه نامجون وسایل بیارن منم موندم کنارش
ات: عزیزم نمیخوای بیدار شی
یهو دیدم چشماشو وا کرده
سریع دکتر رو خبر کردم اومدن
دکتر : اقای کیم بهوش اومدن ولی نمیتون درست صحبت کنن
ات: میتونم برم پیشش
دکتر : بله بفرمایین
رفتم تو دیدم داره با دستاش بازی میکنه
رفتم کنارش نشستم زود منو دید ولی سکوت کرده بود
ات: عزیزم بهتری
نامی : اره ( یواش گفت)
ات: خداروشکر میدونی چقد نگران بودم
نامی: ببخشید
ات: چرا میگی ببخشید تو که کاری نکردی
نامی: همین مواظب نبودم دیگه
ات: اشکال نداره عسلم رفتم سرش رو بوسیدم
ی لبخند زد
نامی: حاله دخترم چطوره
ات: عالی
نامجون:☺
میدونم گند زدم ببخشید 🙏🙏🙏
۹.۹k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.