گس لایتر/پارت ۳۰۹
روز بعد...
برای دیدن بچههاش به عمارت ایم رفت...
کسی جز خانوم جی وو توی خونه نبود...
از پله ها بالا میرفت تا به اتاق بایول بره... جی وون هم پشت سرش میومد...
جونگکوک: هیچکس خونه نیست؟
جی وون: نه آقا... بچه ها رو هم چند دقیقه پیش چک کردم... خواب بودن...
در اتاق بایول رو باز کرد و وارد شد...
اول نگاهی کلی به اتاق انداخت ...
جونگ هون خوابیده بود... بالای سرش رفت و نگاهش کرد...
آروم دستی روی سرش کشید و دست کوچیکشو بوسید...
-قربونت برم من...
و بعد سراغ سول رفت...
با نگاه کردن به صورت معصومش که غرق خواب بود لبخندی زد و نوازشش کرد...
ازشون فاصله گرفت و سمت جی وون برگشت...
جونگکوک: بچه ها کی خوابیدن؟
جی وون: همین نیم ساعت پیش که خانوم بیرون رفتن....
از اتاق که بیرون اومدن این سوال رو پرسید... اما با جواب جی وون کنجکاوتر شد... فقط میخواست بدونه با جیمین بیرون رفته یا نه...
جونگکوک: کجا رفته؟ ...
جی وون احساس کرد گیر افتاد... جونگکوک باهوش بود و با تصور این موضوع و اتفاقاتی که قبلا افتاده بود حتی از دروغ گفتن یا فریب دادنش میترسید...
جی وون: خب... گویا برای خرید رفتن
جونگکوک: کسی همراهش رفت؟...
سکوت کرد...
جونگکوک ایستاد و پشت سرشو نگاه کرد..
جونگکوک: با توام!... کسی همراهش رفت؟
جی وون: آقا... خواهش میکنم نگین از من شنیدین... با آقای پارک رفتن!...
اخماش توی هم رفت... جلو اومد...
جونگکوک: بی چون و چرا بهم بگو دقیقا کجا رفتن؟
جی وون: مزون خیابون گنگنام برای دیدن لباس عروس!....
بی معطلی حرکت کرد!...
.
.
.
.
به آدرسی که جی وون داد رفت و پیداش کرد...
ماشین جیمین رو بیرون دید...
وارد سالن شد...
نگاهشو چرخوند تا اتاق پرو رو پیدا کنه... جیمین رو جلوی در یکی از اتاقا دید که با تلفنش گرم حرف زدن بود...
از فرصت استفاده کرد و از پشت سر جیمین بدون اینکه ببینتش سمت اتاق رفت...
.
.
.
لباسشو پوشیده بود و جلوی آینه خودشو برانداز میکرد...
با صدای باز شدن در برگشت...
بایول: جیمینا... ببین چج...
با دیدن جونگکوک حرفش نصفه موند!...
اون در رو قفل کرد و جلو اومد...
بایول از ترسش سکوت کرد...
بدون اینکه مکث کنه به سمتش قدم برداشت و تا نزدیکش رفت...
به قدری نزدیکش شد که دامن لباس عروسش مانع جلو رفتنش شد...
دستاشو دو طرف بایول گذاشت...
و بایول مبهوت به بی پروایی مردی که روی صورتش خم شده بود نگاه میکرد...
به آهستگی ولی جدی پرسید:
تو اینجا چیکار میکنی ؟؟؟؟
بی توجه به حرفش جواب داد...
جونگکوک: چقد خشگل شدی توی این لباس... خیلی بهت میاد...
دستشو آورد و به آرومی انگشت شستش رو روی گونش کشید...
جونگکوک: ولی بشرطی که عروس من بشی...
با پشت دستش دست جونگکوک رو کنار زد و اخمی کرد...
مجبور بود آهسته صحبت کنه مبادا کسی متوجه بشه....
برای دیدن بچههاش به عمارت ایم رفت...
کسی جز خانوم جی وو توی خونه نبود...
از پله ها بالا میرفت تا به اتاق بایول بره... جی وون هم پشت سرش میومد...
جونگکوک: هیچکس خونه نیست؟
جی وون: نه آقا... بچه ها رو هم چند دقیقه پیش چک کردم... خواب بودن...
در اتاق بایول رو باز کرد و وارد شد...
اول نگاهی کلی به اتاق انداخت ...
جونگ هون خوابیده بود... بالای سرش رفت و نگاهش کرد...
آروم دستی روی سرش کشید و دست کوچیکشو بوسید...
-قربونت برم من...
و بعد سراغ سول رفت...
با نگاه کردن به صورت معصومش که غرق خواب بود لبخندی زد و نوازشش کرد...
ازشون فاصله گرفت و سمت جی وون برگشت...
جونگکوک: بچه ها کی خوابیدن؟
جی وون: همین نیم ساعت پیش که خانوم بیرون رفتن....
از اتاق که بیرون اومدن این سوال رو پرسید... اما با جواب جی وون کنجکاوتر شد... فقط میخواست بدونه با جیمین بیرون رفته یا نه...
جونگکوک: کجا رفته؟ ...
جی وون احساس کرد گیر افتاد... جونگکوک باهوش بود و با تصور این موضوع و اتفاقاتی که قبلا افتاده بود حتی از دروغ گفتن یا فریب دادنش میترسید...
جی وون: خب... گویا برای خرید رفتن
جونگکوک: کسی همراهش رفت؟...
سکوت کرد...
جونگکوک ایستاد و پشت سرشو نگاه کرد..
جونگکوک: با توام!... کسی همراهش رفت؟
جی وون: آقا... خواهش میکنم نگین از من شنیدین... با آقای پارک رفتن!...
اخماش توی هم رفت... جلو اومد...
جونگکوک: بی چون و چرا بهم بگو دقیقا کجا رفتن؟
جی وون: مزون خیابون گنگنام برای دیدن لباس عروس!....
بی معطلی حرکت کرد!...
.
.
.
.
به آدرسی که جی وون داد رفت و پیداش کرد...
ماشین جیمین رو بیرون دید...
وارد سالن شد...
نگاهشو چرخوند تا اتاق پرو رو پیدا کنه... جیمین رو جلوی در یکی از اتاقا دید که با تلفنش گرم حرف زدن بود...
از فرصت استفاده کرد و از پشت سر جیمین بدون اینکه ببینتش سمت اتاق رفت...
.
.
.
لباسشو پوشیده بود و جلوی آینه خودشو برانداز میکرد...
با صدای باز شدن در برگشت...
بایول: جیمینا... ببین چج...
با دیدن جونگکوک حرفش نصفه موند!...
اون در رو قفل کرد و جلو اومد...
بایول از ترسش سکوت کرد...
بدون اینکه مکث کنه به سمتش قدم برداشت و تا نزدیکش رفت...
به قدری نزدیکش شد که دامن لباس عروسش مانع جلو رفتنش شد...
دستاشو دو طرف بایول گذاشت...
و بایول مبهوت به بی پروایی مردی که روی صورتش خم شده بود نگاه میکرد...
به آهستگی ولی جدی پرسید:
تو اینجا چیکار میکنی ؟؟؟؟
بی توجه به حرفش جواب داد...
جونگکوک: چقد خشگل شدی توی این لباس... خیلی بهت میاد...
دستشو آورد و به آرومی انگشت شستش رو روی گونش کشید...
جونگکوک: ولی بشرطی که عروس من بشی...
با پشت دستش دست جونگکوک رو کنار زد و اخمی کرد...
مجبور بود آهسته صحبت کنه مبادا کسی متوجه بشه....
۱۹.۶k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.