گس لایتر/ پارت ۲۳۰
**************************************
چهار روز از اتفاق اون شب گذشته بود...
از شبی که جونگکوک اون تماس رو گرفته بود...
و توی این مدت جونگ هون رو پیش مادرش نبرد... در واقع منع کرده بود که بچه رو به اون عمارت ببرن...و این موضوع باعث نگرانی بایول شده بود چون دلیلی براش نمیدید...
بایول: بچمو نمیارن پیشم... آخه برای چی؟
نابی: نگران نباش عزیزم... نمیتونن مانع دیدار تو پسرت بشن... از طریق دادگاه پیگیری میکنم
بایول: نه... خواهش میکنم دادگاه نه...
اون آدم با من بدتر سر لج میفته... میترسم نذاره هیچوقت جونگ هون رو ببینم!
نابی: نمیتونه بایول... نمیتونه چنین کاری کنه... انقد نترس و صبور باش!... خودم امروز درستش میکنم
بایول: زودتر! من طاقت این یکیو دیگه ندارم!...
ترسش منطقی بود... طبق شناختی که از جونگکوک داشت ازش هر چیزی برمیومد...
اگر انقدر ازش بیزار نبود قطعا خودش به عمارت جئون میرفت و هرطور شده بچشو میدید... اما ملاقات اون خانواده فقط حالشو بدتر میکرد...
نابی جلوی دخترش تظاهر کرد که مشکل بزرگی پیش نیومده ولی در حقیقت نگران بود که جئون بازم براشون خوابی دیده باشه...
بدون اینکه به بایول توضیحی بده برای دیدن جونگکوک به شرکت رفت....
.
.
.
.
.
.
توی راهرو که قدم برمیداشت تموم کارمندا جلوی ایم نابی خم و راست میشدن و بهش سلام میدادن.... هنوزم صاحب اصلی و سهامدار بزرگ رو نابی میدونستن... به راحتی نمیشد این اصل رو از ذهنشون پاک کرد... هنوزم یاد و خاطرات خوب ایم داجونگ زنده بود و به خانوادش احترام میذاشتن....
جلوی میز منشی ایستاد...
نابی: رییست هست؟
-بله خانوم... بزارین خبر بدم
نابی: نیازی نیست...
بی اعتنا به منشی سمت اتاق رفت و بدون در زدن وارد شد...
با دیدن ایم نابی مقابلش شوک شد...
شاید به ظاهر اینطور به نظر میرسید که ملاقات نابی براش خوشایند نبوده... اما در واقع و پشت افکارش خرسند بود از اینکه نقشش به خوبی پیش میره...
بعد از سکوت کوتاهی که بینشون حاکم شد از روی صندلی پاشد و ایستاد...
جونگکوک: خوش اومدید...
به ادب و احترام جونگکوک اعتنایی نکرد چون خوب میدونست که این صرفا نمایشیه و اگر براشون احترامی قائل بود اونا رو فریب نمیداد....
نابی: یک راست میرم سر اصل مطلب...
چرا نوه مو چن روزه مطابق قرارمون نمیاری عمارت؟ ....
چشاشو طوری چرخوند که به نظر بیاد داره فکر میکنه....
جونگکوک: خب... شاید فرصت نکردم... چطور مگه؟
نابی: تو آدم باهوشی هستی جئون... سعی نکن خودتو ساده نشون بدی...
دختر من ترسیده! ... نگرانه که تو بخوای مانع دیدار خودش و بچش بشی
جونگکوک: مانع نشدم... هروقت میخواد میتونه ببینه.... منتها!... یه مدت من جونگ هونو میاوردم... از این به بعد اون برای دیدنش بیاد عمارت!
نابی: طوری تظاهر نکن انگار نمیدونی بایول از دیدارت بیزاره!
جونگکوک: زندگی همیشه اونطوری پیش نمیره که ما میخوایم... پس اگر بچه رو میخواد خودش برای دیدنش بیاد
نابی: راننده رو میفرستم بیاردش
جونگکوک: محاله! بچمو دست کسی نمیسپارم! فقط مادرش!
نابی: باشه... اینو به بایول میگم... خودش میدونه... ولی اگر بخوای این ماجرا رو بزرگش کنی پای دادگاه رو وسط میکشم!
جونگکوک: اوه...اوکی!
طعنه آمیز گفت و پوزخندی زد....
و نابی رفت....
چهار روز از اتفاق اون شب گذشته بود...
از شبی که جونگکوک اون تماس رو گرفته بود...
و توی این مدت جونگ هون رو پیش مادرش نبرد... در واقع منع کرده بود که بچه رو به اون عمارت ببرن...و این موضوع باعث نگرانی بایول شده بود چون دلیلی براش نمیدید...
بایول: بچمو نمیارن پیشم... آخه برای چی؟
نابی: نگران نباش عزیزم... نمیتونن مانع دیدار تو پسرت بشن... از طریق دادگاه پیگیری میکنم
بایول: نه... خواهش میکنم دادگاه نه...
اون آدم با من بدتر سر لج میفته... میترسم نذاره هیچوقت جونگ هون رو ببینم!
نابی: نمیتونه بایول... نمیتونه چنین کاری کنه... انقد نترس و صبور باش!... خودم امروز درستش میکنم
بایول: زودتر! من طاقت این یکیو دیگه ندارم!...
ترسش منطقی بود... طبق شناختی که از جونگکوک داشت ازش هر چیزی برمیومد...
اگر انقدر ازش بیزار نبود قطعا خودش به عمارت جئون میرفت و هرطور شده بچشو میدید... اما ملاقات اون خانواده فقط حالشو بدتر میکرد...
نابی جلوی دخترش تظاهر کرد که مشکل بزرگی پیش نیومده ولی در حقیقت نگران بود که جئون بازم براشون خوابی دیده باشه...
بدون اینکه به بایول توضیحی بده برای دیدن جونگکوک به شرکت رفت....
.
.
.
.
.
.
توی راهرو که قدم برمیداشت تموم کارمندا جلوی ایم نابی خم و راست میشدن و بهش سلام میدادن.... هنوزم صاحب اصلی و سهامدار بزرگ رو نابی میدونستن... به راحتی نمیشد این اصل رو از ذهنشون پاک کرد... هنوزم یاد و خاطرات خوب ایم داجونگ زنده بود و به خانوادش احترام میذاشتن....
جلوی میز منشی ایستاد...
نابی: رییست هست؟
-بله خانوم... بزارین خبر بدم
نابی: نیازی نیست...
بی اعتنا به منشی سمت اتاق رفت و بدون در زدن وارد شد...
با دیدن ایم نابی مقابلش شوک شد...
شاید به ظاهر اینطور به نظر میرسید که ملاقات نابی براش خوشایند نبوده... اما در واقع و پشت افکارش خرسند بود از اینکه نقشش به خوبی پیش میره...
بعد از سکوت کوتاهی که بینشون حاکم شد از روی صندلی پاشد و ایستاد...
جونگکوک: خوش اومدید...
به ادب و احترام جونگکوک اعتنایی نکرد چون خوب میدونست که این صرفا نمایشیه و اگر براشون احترامی قائل بود اونا رو فریب نمیداد....
نابی: یک راست میرم سر اصل مطلب...
چرا نوه مو چن روزه مطابق قرارمون نمیاری عمارت؟ ....
چشاشو طوری چرخوند که به نظر بیاد داره فکر میکنه....
جونگکوک: خب... شاید فرصت نکردم... چطور مگه؟
نابی: تو آدم باهوشی هستی جئون... سعی نکن خودتو ساده نشون بدی...
دختر من ترسیده! ... نگرانه که تو بخوای مانع دیدار خودش و بچش بشی
جونگکوک: مانع نشدم... هروقت میخواد میتونه ببینه.... منتها!... یه مدت من جونگ هونو میاوردم... از این به بعد اون برای دیدنش بیاد عمارت!
نابی: طوری تظاهر نکن انگار نمیدونی بایول از دیدارت بیزاره!
جونگکوک: زندگی همیشه اونطوری پیش نمیره که ما میخوایم... پس اگر بچه رو میخواد خودش برای دیدنش بیاد
نابی: راننده رو میفرستم بیاردش
جونگکوک: محاله! بچمو دست کسی نمیسپارم! فقط مادرش!
نابی: باشه... اینو به بایول میگم... خودش میدونه... ولی اگر بخوای این ماجرا رو بزرگش کنی پای دادگاه رو وسط میکشم!
جونگکوک: اوه...اوکی!
طعنه آمیز گفت و پوزخندی زد....
و نابی رفت....
۴۰.۵k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.