فیک جیمین:عشق/پارت شانزدهم
جیمین با اشکی که میریخت گفت:آقای دکتر دیوونم کردین جون من بگین چی شده.....
اقای دکتر: ایشون متاسفانه مبتلا به بیماری.......
افتادم رو زانو هام داشتم زمینو چنگ میزدم سرم دلش منفجر میشد با صدای بلند ات رو صدا کردم.
یکدفعه داد زدم و ا خواب پریدم چپ و راست رو نگاه کردم دیدم اتاق خودمه و ات کنارم با نگرانی داره بهم نگاه میکنه.
ات ویو:صدایی شنیدم از خواب پریدم جیمین داشت اسممو صدا میزد انگار خواب بد دیده بود
یکدفعه منو محکم سمت خودش کشید و بغلم کرد طوری که نفس کشیدن واسم سخت شد سرمو رو قلبش بود بد جوری تند میزد فکرشو گذاشت رو سرم چند دیقه بعد حس کردم سرم خیس شده ، سرمو بلند کردم دیدم داره گریه میکنه سرشو گذاشتم رو شونم و گفتم:
گفتم: جیمین من اینجام کنارتم چرا داری گریه میکنی .
گفت:تو توی بیمارستان بستری شده بودی قرار بود با خانوادت بری آمریکا تهت درمان باشی......!!!!!!!!!
گفتم: همش خواب بوده همه چیزو فراموش کن ببین منو نگاه کن من صحیح و سالمم و اصلا مریض نیستم ! پس لطفا دیگه گریه نکن.
دوباره منو بغل کرد نمیتونستم چشاشو اینطوری ببینم بعدش صورتشو تزدکی صورتم کرد و لباشو گذاشت رو لبام خیلی تند تند می مکید لبام بی حس شده بودم هی اشک میریخت و ادامه میداد تب کرده بود ، گذاشتم هرکاری میخواد بکنه شاید اینطوری آروم شه .
چند دیقه بعد دیدم تو بغلم خوابش برده آروم سرشو گذاشتم رو بالشت و پتو رو کشیدم روش و بعد رفتم یه دستمال خیس آوردم گذاشتم رو پیشونیش .
تقریبا ۲ ساعت دیگه صبح میشد واسه همین سعی کردم بیدار باشم.
دستشو گرفتم .....
صبح شد من هنوز بیدار بودم و زل زده بودم بهش لعنتی پس کی چشاشو باز میکنه دلم برا چشاش تنگ شده....
داشتم به پنجره نگاه میکردم یکدفعه دیدم دستمو گرفته نگاش کردم منو انداخت روش دستمالی که رو پیشونیش بود افتاد زمین سرم خورد به سرش بعدش منو انداخت رو تخت و افتاد روم و قلقلکم داد .
داشتم میترکیدم از خنده التماسش میکردم که ولم کنه خوشحالی از چشاش میبارید .
آخرش ولم کرد و افتاد روم و بغلم کرد .
گفتم:کی بیدار شدی
گفت:یه ساعتی میشه
گفتم:جاننننن پ منو سر کار گذاشته بودی
گفت:آره میخواستم ببینم کی از نگاه کردن بهم دست بر میداری
گفتم:دیوونه
گفت:ساعت چنده
گفتم:۶و نیم
گفت:پاشو بریم مدرسه دیر شد
گفتم:جناب عالی روم نشستین چجوری پاشم
گفت:این دیگه مشکل خودته به من مربوط نیست .
لباسشو گرفتم کشیدمش اونطرف خواستم بلند شم با دست راستش دستمو گرفت هولم داد ب تخت سریع بلند شدم پام گیر کرد افتادم زمین دوباره بلند شدم و سریع فرار کردم ، داشت می پوکید از خنده دنبالم میومد رفتم آشپز خونه دیگه جا برا فرار نبود اومد جلو رفتم عقب خوردم به دیوار نزدیک تر شد چشمامو بستم....
لایک و کامنت ♡
اقای دکتر: ایشون متاسفانه مبتلا به بیماری.......
افتادم رو زانو هام داشتم زمینو چنگ میزدم سرم دلش منفجر میشد با صدای بلند ات رو صدا کردم.
یکدفعه داد زدم و ا خواب پریدم چپ و راست رو نگاه کردم دیدم اتاق خودمه و ات کنارم با نگرانی داره بهم نگاه میکنه.
ات ویو:صدایی شنیدم از خواب پریدم جیمین داشت اسممو صدا میزد انگار خواب بد دیده بود
یکدفعه منو محکم سمت خودش کشید و بغلم کرد طوری که نفس کشیدن واسم سخت شد سرمو رو قلبش بود بد جوری تند میزد فکرشو گذاشت رو سرم چند دیقه بعد حس کردم سرم خیس شده ، سرمو بلند کردم دیدم داره گریه میکنه سرشو گذاشتم رو شونم و گفتم:
گفتم: جیمین من اینجام کنارتم چرا داری گریه میکنی .
گفت:تو توی بیمارستان بستری شده بودی قرار بود با خانوادت بری آمریکا تهت درمان باشی......!!!!!!!!!
گفتم: همش خواب بوده همه چیزو فراموش کن ببین منو نگاه کن من صحیح و سالمم و اصلا مریض نیستم ! پس لطفا دیگه گریه نکن.
دوباره منو بغل کرد نمیتونستم چشاشو اینطوری ببینم بعدش صورتشو تزدکی صورتم کرد و لباشو گذاشت رو لبام خیلی تند تند می مکید لبام بی حس شده بودم هی اشک میریخت و ادامه میداد تب کرده بود ، گذاشتم هرکاری میخواد بکنه شاید اینطوری آروم شه .
چند دیقه بعد دیدم تو بغلم خوابش برده آروم سرشو گذاشتم رو بالشت و پتو رو کشیدم روش و بعد رفتم یه دستمال خیس آوردم گذاشتم رو پیشونیش .
تقریبا ۲ ساعت دیگه صبح میشد واسه همین سعی کردم بیدار باشم.
دستشو گرفتم .....
صبح شد من هنوز بیدار بودم و زل زده بودم بهش لعنتی پس کی چشاشو باز میکنه دلم برا چشاش تنگ شده....
داشتم به پنجره نگاه میکردم یکدفعه دیدم دستمو گرفته نگاش کردم منو انداخت روش دستمالی که رو پیشونیش بود افتاد زمین سرم خورد به سرش بعدش منو انداخت رو تخت و افتاد روم و قلقلکم داد .
داشتم میترکیدم از خنده التماسش میکردم که ولم کنه خوشحالی از چشاش میبارید .
آخرش ولم کرد و افتاد روم و بغلم کرد .
گفتم:کی بیدار شدی
گفت:یه ساعتی میشه
گفتم:جاننننن پ منو سر کار گذاشته بودی
گفت:آره میخواستم ببینم کی از نگاه کردن بهم دست بر میداری
گفتم:دیوونه
گفت:ساعت چنده
گفتم:۶و نیم
گفت:پاشو بریم مدرسه دیر شد
گفتم:جناب عالی روم نشستین چجوری پاشم
گفت:این دیگه مشکل خودته به من مربوط نیست .
لباسشو گرفتم کشیدمش اونطرف خواستم بلند شم با دست راستش دستمو گرفت هولم داد ب تخت سریع بلند شدم پام گیر کرد افتادم زمین دوباره بلند شدم و سریع فرار کردم ، داشت می پوکید از خنده دنبالم میومد رفتم آشپز خونه دیگه جا برا فرار نبود اومد جلو رفتم عقب خوردم به دیوار نزدیک تر شد چشمامو بستم....
لایک و کامنت ♡
۲۳.۱k
۲۰ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.