فن فیک: توکیو ریونجرز
فن فیک: توکیو ریونجرز
Part = ۷
#معجزه_بعدی_زندگی_من
#THE_NEXT_MIRACLE_OF_MY_LIFE
.
.
.
ایومی لبخند سرد و خشکی زد که تظاهر کند خوشحال است
او فقط از مهمانی خسته شده بود فقط میخواست کمی تفریح کند
...
دقایق دیگر
آیومی مست شده بود و نمیداست چیکار میکند
و وقتی چشمانش را باز کرد دید در اتاقی با نور بنفش بر روی تخت است
و ران در کنار و نزدیکی او نشسته بود
_بیبی خوابت برده بود!
+وای نه! باید برم
ایومی از روی تخت برخواست به سمت در رفت
و دستگیره را چرخاند ولی باز نشد
ران نیشخندی زد و به سمت آیومی رفت و کمر او را گرفت و لب هایش را به او نزدیک کرد
_دیگه نمیتونی از دستم فرار کنی خرگوش کوچولو به دام روباه افتادی
آیومی التماس میکرد ولی بی فایده بود
و او ارام دستش را به میز کنار برد و لیوان را برداشت و بر سر ران زد و ران سرش زخمی شد و بر روی زمین افتاد و ایومی در رو باز کرد و به سمت بیرون رفت
متوجه شد ران او را به هتلی برده است
از هتل بیرون رفت و همینطوری در خیابان های سرد توکیو قدم میزد
و تلفن هم نداشت که به کسی خبر دهد خود را به خانه یکی از دوستانش رساند و و رفت داخل
وقتی یک قهوه خورد و کمی حالش به جا امد
دوستش گفت:
-میدانی.... ویکتور در بیمارستان است؟!
ایومی تعجب کرد و گفت: چرا....!!؟؟
-چون برخی میگویند چند نفر از پشت به او حمله کرده است و با چاقو او را زدندو فرار کردن و هنوز نتونستن پیداش کنند
ایومی چهره غمگین به خود گرفت
و ان شب تصمیم گرفت بخوابد صبح زود با دوستش به دیدار ویکتور برود.
Part = ۷
#معجزه_بعدی_زندگی_من
#THE_NEXT_MIRACLE_OF_MY_LIFE
.
.
.
ایومی لبخند سرد و خشکی زد که تظاهر کند خوشحال است
او فقط از مهمانی خسته شده بود فقط میخواست کمی تفریح کند
...
دقایق دیگر
آیومی مست شده بود و نمیداست چیکار میکند
و وقتی چشمانش را باز کرد دید در اتاقی با نور بنفش بر روی تخت است
و ران در کنار و نزدیکی او نشسته بود
_بیبی خوابت برده بود!
+وای نه! باید برم
ایومی از روی تخت برخواست به سمت در رفت
و دستگیره را چرخاند ولی باز نشد
ران نیشخندی زد و به سمت آیومی رفت و کمر او را گرفت و لب هایش را به او نزدیک کرد
_دیگه نمیتونی از دستم فرار کنی خرگوش کوچولو به دام روباه افتادی
آیومی التماس میکرد ولی بی فایده بود
و او ارام دستش را به میز کنار برد و لیوان را برداشت و بر سر ران زد و ران سرش زخمی شد و بر روی زمین افتاد و ایومی در رو باز کرد و به سمت بیرون رفت
متوجه شد ران او را به هتلی برده است
از هتل بیرون رفت و همینطوری در خیابان های سرد توکیو قدم میزد
و تلفن هم نداشت که به کسی خبر دهد خود را به خانه یکی از دوستانش رساند و و رفت داخل
وقتی یک قهوه خورد و کمی حالش به جا امد
دوستش گفت:
-میدانی.... ویکتور در بیمارستان است؟!
ایومی تعجب کرد و گفت: چرا....!!؟؟
-چون برخی میگویند چند نفر از پشت به او حمله کرده است و با چاقو او را زدندو فرار کردن و هنوز نتونستن پیداش کنند
ایومی چهره غمگین به خود گرفت
و ان شب تصمیم گرفت بخوابد صبح زود با دوستش به دیدار ویکتور برود.
۵۱۴
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.