بر لبه هیچ ایستاده ام...
خبر نداری..،
نمیدونی..!
احساسم، خوب نیست،
حالم، روبراه نیست،
جهانم، سرد..،
و دنیایم، خالی است؛
ایستاده ام یر لبه هیچ،
و زوال تدریجی هر آنچه ساختم و هر آنچه بودم را اماشا میکنم،
بعد تو...
شدم مردی که آگاهانه اما بی اختیار به مرگ میرود!
به نیستی!
و تو نیستی به دادم برسی..،
و امیدی هم نیست که بیایی..،
پس دیگر مرا بازگشتی نیست،
نمیخواهم که باشد...
نمیدونی..!
احساسم، خوب نیست،
حالم، روبراه نیست،
جهانم، سرد..،
و دنیایم، خالی است؛
ایستاده ام یر لبه هیچ،
و زوال تدریجی هر آنچه ساختم و هر آنچه بودم را اماشا میکنم،
بعد تو...
شدم مردی که آگاهانه اما بی اختیار به مرگ میرود!
به نیستی!
و تو نیستی به دادم برسی..،
و امیدی هم نیست که بیایی..،
پس دیگر مرا بازگشتی نیست،
نمیخواهم که باشد...
۵۹۲
۲۴ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.