خب خب خب...; مث همه ی داستانا یه داستان دیه ام بود.. این
خب خب خب...; مث همه ی داستانا یه داستان دیه ام بود.. این دخترک ما تازه 20 سالش شده بود... ولی اگه میدیدیش یه دختر تقریبن کوچولو و گوگولی بود.★
ولی چیز متفاوت این دختر.. ☆لبخندش بود☆... گرچه مث یه گلوله اتشین عصبی بود... ولی خب از زیبایی لبخندو محبتش که کم نمیشد، نه؟!
بگذریم. گفته بودم که عصبی بود... جالبه بدونید که این دختر ما اولین دیدارش با عشق زندگیش یه کلکل خالص بود... بریم یه سر به ملاقاتشون بزنیم، موافقید¿
*فلش بک... از زبون مح همون دایی ایزی_*
دختر ما تو یه شب برفی و خیلی سرد با لباس نازکش زیر سایه بون یه مغازه نشسته بود.. دماغش و دستاش از سرما قرمز بود... شاید فک کنید که فقیر بود.. ولی نوچ.. درواقع مشکل اون،، خانوادش بود... یه دعوای دیگه مثله هرشب~.. اما اینبار خیلی بدتر... در هر حال دخترکمون ناراحتیشو فقط با اخم نازش نشون میداد...
شاید براتون جالش باشه که عشق زندگیه این دخترمون کی بود... خب پس یکم بیشتر منتظر بمونید تا بفهمید!:>
*پسر یه جنایتکار بود... اما خب جذابیتش مسحور کننده بود.. پسر همونطور که داشت تو خیابون راه میرفت دستشو داخل موهای کوتاه و بنفشش برد.. تو فکر بود.. این روزا ذهنش خیلی مشغول بود و داشت کارشو خراب میکرد.. همونطور که تو امواج خیالش بود وقتی داش رد میشد صدای ضعیف یه دخترو میشنید که هق هق میکنه.. و توجهش جلب شد..پسر جلوی دختر زانو زد*
پسر: هی... چه دختر کوچولویی... چرا تو برف نشستی...؟ به نظر تب داری..
دختر: ببند مرتیکه.... من کوچیک نیستم.. اصن تو کی هستی؟؟
*جمله دختر باعث شد نیشخندی روی لب های دختر نقش بگیره..*
پسر: یکی از اعضای بونتن؛ "ران هایتانی"
*چشمای دختر گشاد شد..خبرای زیادی راجب پسر شنیده بود... اولین کلمه در ذهن دختر علامت خطر بود..پسر متوجه این شد*
ران: بخدا کاریت ندارم... نگران نباش تو برای من زیادی کوچیکی...(عینجا منحرف شید__)
دختر: لعنتی من 20سالمه کجام کوچیکه منحرف کثافت...
*پسر خندید... دستشو روی گونه دختر گذاشت*
ران: هوم.. تو نازی... و یه گستاخ کوچولو.. ولی خب میتونم بزارم به حساب سرما... پس بهت کمک میکنم!
_________
پشماتون بریزه پارت دادم🗿😚🎀
این درخواستی بود.. ادامشو تو پارت بعد ایشالا جا میکنم... خب دیه ریدمان مرا بپذیرید
بیخیاللللل من لایک میقاممممممم
ولی چیز متفاوت این دختر.. ☆لبخندش بود☆... گرچه مث یه گلوله اتشین عصبی بود... ولی خب از زیبایی لبخندو محبتش که کم نمیشد، نه؟!
بگذریم. گفته بودم که عصبی بود... جالبه بدونید که این دختر ما اولین دیدارش با عشق زندگیش یه کلکل خالص بود... بریم یه سر به ملاقاتشون بزنیم، موافقید¿
*فلش بک... از زبون مح همون دایی ایزی_*
دختر ما تو یه شب برفی و خیلی سرد با لباس نازکش زیر سایه بون یه مغازه نشسته بود.. دماغش و دستاش از سرما قرمز بود... شاید فک کنید که فقیر بود.. ولی نوچ.. درواقع مشکل اون،، خانوادش بود... یه دعوای دیگه مثله هرشب~.. اما اینبار خیلی بدتر... در هر حال دخترکمون ناراحتیشو فقط با اخم نازش نشون میداد...
شاید براتون جالش باشه که عشق زندگیه این دخترمون کی بود... خب پس یکم بیشتر منتظر بمونید تا بفهمید!:>
*پسر یه جنایتکار بود... اما خب جذابیتش مسحور کننده بود.. پسر همونطور که داشت تو خیابون راه میرفت دستشو داخل موهای کوتاه و بنفشش برد.. تو فکر بود.. این روزا ذهنش خیلی مشغول بود و داشت کارشو خراب میکرد.. همونطور که تو امواج خیالش بود وقتی داش رد میشد صدای ضعیف یه دخترو میشنید که هق هق میکنه.. و توجهش جلب شد..پسر جلوی دختر زانو زد*
پسر: هی... چه دختر کوچولویی... چرا تو برف نشستی...؟ به نظر تب داری..
دختر: ببند مرتیکه.... من کوچیک نیستم.. اصن تو کی هستی؟؟
*جمله دختر باعث شد نیشخندی روی لب های دختر نقش بگیره..*
پسر: یکی از اعضای بونتن؛ "ران هایتانی"
*چشمای دختر گشاد شد..خبرای زیادی راجب پسر شنیده بود... اولین کلمه در ذهن دختر علامت خطر بود..پسر متوجه این شد*
ران: بخدا کاریت ندارم... نگران نباش تو برای من زیادی کوچیکی...(عینجا منحرف شید__)
دختر: لعنتی من 20سالمه کجام کوچیکه منحرف کثافت...
*پسر خندید... دستشو روی گونه دختر گذاشت*
ران: هوم.. تو نازی... و یه گستاخ کوچولو.. ولی خب میتونم بزارم به حساب سرما... پس بهت کمک میکنم!
_________
پشماتون بریزه پارت دادم🗿😚🎀
این درخواستی بود.. ادامشو تو پارت بعد ایشالا جا میکنم... خب دیه ریدمان مرا بپذیرید
بیخیاللللل من لایک میقاممممممم
۴.۱k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.