رویای من فصل ۳
پارت آخر
*روز موعود*
یونا: بابا گریه نکن دیگه بچهام گریه گربه میکنن
کوک: باشه باشه دخترم💔
صوفیا: خیلی دوست داریم
اعضا نتونستن تحمل کنن و اشک هاشون سرازیر شد
یونا: اولین باره که میبینم عمو
جین گریه میکنه😂💔
جین: الان وقت شوخی نیست یونا💔
یونگی: من تو رو از بقیه بچها بیشتر دوست داشتم😣
یونا: عمو یونگی گریه نکن
جیهوپ: بچها بیاید داخل*
سه بیوک:😢 تروخدا نرو( نشستن زمین و گریه کردن)...( مامان و بابا بلندم کردن)
رزا: داداشت منو حامله کرده💔😂
یونا: دختره یا پسر..
رزا: دختر...اسمشم قراره اسم عمه ش رو بزاریم
یونا: جی وون؟.. دوبیوک؟.
جی وون: چیه؟
یونا: مراقب یونجین و یونجی هستین دیگه نه؟
دوبیوک؛ تو نگران نباش ما هستیم
یونا:😣💔
میا: تو گریه نکن..
یونا: باشه باشه...دایی مراقب مامانم باشیا
نامی: باشه عزیزم💔..
ریو: ( طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه) من بدون تو نمیتونمممممم
یونا:چرا میتونی..تو قول دادی... قول دادیا( بغض و بغل)
ریو: بله قول دادم🙂💔... ( لبهامو رو لب هاش گذاشتم و با عشق بوسیدمش و تمام)
(کوک و صوفیا به سمت تخت رفتن و گریه میکردن)
ته:( کوک رو بغل کردم) عیب نداره دیگه تموم شد...دیگه عذاب نمیکشه
صوفیا: یونااااااا...یونااااا بیدارشوووو وقت مسخره بازی نیست
سویونگ:( بغلش کردم)..دیگه تموم شد
** چند سال بعد**
یونجی: مامان بزرگ بابا نگفت کجا میریم..واقعا کجا میریم
صوفیا: میریم پیش یه نفر
یونجین: آخه اینجا پر سنگه
کوک: میریم اون شمارو ببینه( بغض)
صوفیا:( دستمو رو شونش گذاشتم)
*
ریو: جات راحته؟... به قولی که دادم عمل کردم...یه چند دقیقه دیگه مامان و بابات میان و بچها رو میارن...دیروز ۷ سالشون شد...اوردمشون که ببینی چقد بزرگ شدن..( نویسنده: دارد عر میرند*)...... خیلی دوست دارم...و تا ابد دوست دارم
*
یونجین: بابا این سنگ کیه؟
ریو: این سنگ کسیه که با تمام وجودش دوستون داشت🙂💔
یونجی: واقعا؟😃...چه خوشگله
صوفیا: دلم براش تنگ شده( بغض)
کوک: منم همینطور( بغلش کردم و زدیم زیر گریه)
یونجین: چرا گریه میکنین؟
کوک: هیچی پسرم..( ریو بغل کردم)
ریو: بابا اینحا چرا
یونجی: چرا اینجا اسمامون رو نوشته؟
صوفیا: بچها اون مامانتونه...یونجی خیلی شبیه شی.
یونجی: واقعا...خیلی خوشگله.....من شبیه مامانمم؟
ریو: اهوم...شما دوتا ترکیب مایید
یونجین: کی میاد؟
کوک: اون رفته..
یونجی: یعنی نمیاد؟😢
صوفیا: شاید نیاید ولی شما ها رو همیشه میبینه
یونجین: دوست دارم مامان💜
یونجی: منم دوست دارم مامان🩷
ریو:ببینشون.. دارن بهت میگن دوست دارن..و همه جوره میپرستنت( آروم)
(پایان)
(🤣🤣فش آزاد)
ادمین دارد گریه میکند*
*روز موعود*
یونا: بابا گریه نکن دیگه بچهام گریه گربه میکنن
کوک: باشه باشه دخترم💔
صوفیا: خیلی دوست داریم
اعضا نتونستن تحمل کنن و اشک هاشون سرازیر شد
یونا: اولین باره که میبینم عمو
جین گریه میکنه😂💔
جین: الان وقت شوخی نیست یونا💔
یونگی: من تو رو از بقیه بچها بیشتر دوست داشتم😣
یونا: عمو یونگی گریه نکن
جیهوپ: بچها بیاید داخل*
سه بیوک:😢 تروخدا نرو( نشستن زمین و گریه کردن)...( مامان و بابا بلندم کردن)
رزا: داداشت منو حامله کرده💔😂
یونا: دختره یا پسر..
رزا: دختر...اسمشم قراره اسم عمه ش رو بزاریم
یونا: جی وون؟.. دوبیوک؟.
جی وون: چیه؟
یونا: مراقب یونجین و یونجی هستین دیگه نه؟
دوبیوک؛ تو نگران نباش ما هستیم
یونا:😣💔
میا: تو گریه نکن..
یونا: باشه باشه...دایی مراقب مامانم باشیا
نامی: باشه عزیزم💔..
ریو: ( طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه) من بدون تو نمیتونمممممم
یونا:چرا میتونی..تو قول دادی... قول دادیا( بغض و بغل)
ریو: بله قول دادم🙂💔... ( لبهامو رو لب هاش گذاشتم و با عشق بوسیدمش و تمام)
(کوک و صوفیا به سمت تخت رفتن و گریه میکردن)
ته:( کوک رو بغل کردم) عیب نداره دیگه تموم شد...دیگه عذاب نمیکشه
صوفیا: یونااااااا...یونااااا بیدارشوووو وقت مسخره بازی نیست
سویونگ:( بغلش کردم)..دیگه تموم شد
** چند سال بعد**
یونجی: مامان بزرگ بابا نگفت کجا میریم..واقعا کجا میریم
صوفیا: میریم پیش یه نفر
یونجین: آخه اینجا پر سنگه
کوک: میریم اون شمارو ببینه( بغض)
صوفیا:( دستمو رو شونش گذاشتم)
*
ریو: جات راحته؟... به قولی که دادم عمل کردم...یه چند دقیقه دیگه مامان و بابات میان و بچها رو میارن...دیروز ۷ سالشون شد...اوردمشون که ببینی چقد بزرگ شدن..( نویسنده: دارد عر میرند*)...... خیلی دوست دارم...و تا ابد دوست دارم
*
یونجین: بابا این سنگ کیه؟
ریو: این سنگ کسیه که با تمام وجودش دوستون داشت🙂💔
یونجی: واقعا؟😃...چه خوشگله
صوفیا: دلم براش تنگ شده( بغض)
کوک: منم همینطور( بغلش کردم و زدیم زیر گریه)
یونجین: چرا گریه میکنین؟
کوک: هیچی پسرم..( ریو بغل کردم)
ریو: بابا اینحا چرا
یونجی: چرا اینجا اسمامون رو نوشته؟
صوفیا: بچها اون مامانتونه...یونجی خیلی شبیه شی.
یونجی: واقعا...خیلی خوشگله.....من شبیه مامانمم؟
ریو: اهوم...شما دوتا ترکیب مایید
یونجین: کی میاد؟
کوک: اون رفته..
یونجی: یعنی نمیاد؟😢
صوفیا: شاید نیاید ولی شما ها رو همیشه میبینه
یونجین: دوست دارم مامان💜
یونجی: منم دوست دارم مامان🩷
ریو:ببینشون.. دارن بهت میگن دوست دارن..و همه جوره میپرستنت( آروم)
(پایان)
(🤣🤣فش آزاد)
ادمین دارد گریه میکند*
۱۳.۵k
۰۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.