ازدواج اجباری پارت75
ا.ت: جونگکوک منو ببخش خواهش میکنم چرا چیزی نمیگی
جونگکوک:بعضی وقتا ادما هیچ حرفی ندارن که بزنن و دوست دارن ساکت یه گوشه بشینن و به زندگی و اتفاقاش نگاه کنن و توم اینو نمیفهمی که چقدر سخته قلبی رو پیدا کنی که اون تنها قلب تورو نخواد
ساکت بهش گوش میدادم که پاشد کتش رو برداشت و اروم گفت
جونگکوک:برو بخواب
متعجب نگاهش کردم این وقت شب کجا میره منم پاشدم
ا.ت:خب کجا میری
اروم گفت
جونگکوک:میرم یکم هوا بخورم
نمیدونستم چی بکم چرا یهو عوض شد پس گفتم
ا.ت: ولی الان دیر وقته
دستمو گرفت و رو تخت نشوندم وگفت
جونگکوک:بخواب
اون رفت و من هم سر ر گم از بالکن نگاه کردم که با ماشین رفت این وقت شب نگرانی داشت دیونم میکرد هی میومدم و میرفتم بلاخره رو تخت دراز کشیدم و خوابم برد
چشمام رو با نور خورشید که به اتاق می تابید باز کردم به کنارم نگاه مردم جونگکوک نبود انگار دیشب برنگشته زود رفتم یه دوش گرفتم و بعد اومدم بیرون و یه لباس سیاه که تا رو*نام بود پوشیدم دیدم ساعت 11 و باز دیر بیدار شدم رفتم پایین دیدم جونگکوک و تهیونگ جای همیشگیشون تو حیاط نشستن و دارن سی*گار میکشن قلبم اروم گرفت کم کم بهشون نزدیک شدم وگفتم
ا.ت:صبح بخیر
جونگکوک چیزی نگفت اما تهیونگ گفت
تهیونگ:صبح بخیر خب من میرم شما حرف بزنید
جای خودم ایستاده بودم و نمیدونستم چی بگم چطور بپرسم که چرا دیشب برنگشت و کجا بود سی*گارش رو خاموش کرد و گفت
جونگکوک:چی میخوای
راستش اولین باره که جلوش اینقدر خجالت بکشم اما خیلی شرمندم به خاطر کاری که کردم چون هیچ وقت نمیخواستم که بهش دروغ بگم پس گفتم
ا.ت:اممم تو خوبی
اونم ریلکس جواب داد
جونگکوک:خوبم
بعد به لباسام نگاه کرد باشه من لع*نتی یه لباس کوتاه پوشیدم تا ببینم هنوزم دوستم داره بعد اینکه بهش دروغ گفتم پس یه لباس کوتاه پوشیدم که اون ازش خوشش نمیاد
ا.ت:دیشب کجا بودی
دیدم با اخم به لباسم نگاه کرد و بعد به صورتم و گفت
جونگکوک:بیرون بودم حالا این لباس چیه پوشیدی فکر کردی کلا رفتم
ا.ت:من واقعا کلا فکرم پیش تو بود و نمیدونستم که چی دارم میپوشم
متعجب نگاهم کرد و گفت
جونگکوک:چرا فکرت پیش من بود
ا.ت:خب فکر میکردم ازم عصبی و نکنه تو راه دچار حادثه ای چیزی بشی
جونگکوک:فکر نکن که چون دارم باهات حرف میزنم پس ازت عصبی نیستم تو اشتباه بزرگی کردی معلومه ازت عصبیم
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم
ا.ت:من که برات توضیح دادم
کلافه نگاهم کرد و گفت
جونگکوک:قبل اینکه همچین کار احمقانهای کنی باید توضیح میدادی نه الان
سرمو انداختم پایین و گفتم
ا.ت:منو ببخش واقعا ازت معذرت می خوام
راستش نمیخوام بیشتر از این عصبیش کنم چون اگه پدرم بفهمه صد درصد میک*شتم برای همین فعلا باید بشم یه گربه حرف گوش کن جونگکوک سرد نگاهم کرد و گفت
جونگکوک:باشه میبخشمت اما به یه شرط
سرمو بلند کردم وسوالی نگاهش کردم باید چه شرطی باشه
ا.ت: چه شرطی
با یه نیشخند نگاهم کرد و بعد پاشد اومد جلوم وایساد و گفت
جونگکوک:....
شرط پارت بعدی اگه فالو ورا شدن800 میزارم پس فیک رو به بقیه معرفی کنید اگه میخواید بدونید شرط جونگکوک چیه👍😂✨💗
جونگکوک:بعضی وقتا ادما هیچ حرفی ندارن که بزنن و دوست دارن ساکت یه گوشه بشینن و به زندگی و اتفاقاش نگاه کنن و توم اینو نمیفهمی که چقدر سخته قلبی رو پیدا کنی که اون تنها قلب تورو نخواد
ساکت بهش گوش میدادم که پاشد کتش رو برداشت و اروم گفت
جونگکوک:برو بخواب
متعجب نگاهش کردم این وقت شب کجا میره منم پاشدم
ا.ت:خب کجا میری
اروم گفت
جونگکوک:میرم یکم هوا بخورم
نمیدونستم چی بکم چرا یهو عوض شد پس گفتم
ا.ت: ولی الان دیر وقته
دستمو گرفت و رو تخت نشوندم وگفت
جونگکوک:بخواب
اون رفت و من هم سر ر گم از بالکن نگاه کردم که با ماشین رفت این وقت شب نگرانی داشت دیونم میکرد هی میومدم و میرفتم بلاخره رو تخت دراز کشیدم و خوابم برد
چشمام رو با نور خورشید که به اتاق می تابید باز کردم به کنارم نگاه مردم جونگکوک نبود انگار دیشب برنگشته زود رفتم یه دوش گرفتم و بعد اومدم بیرون و یه لباس سیاه که تا رو*نام بود پوشیدم دیدم ساعت 11 و باز دیر بیدار شدم رفتم پایین دیدم جونگکوک و تهیونگ جای همیشگیشون تو حیاط نشستن و دارن سی*گار میکشن قلبم اروم گرفت کم کم بهشون نزدیک شدم وگفتم
ا.ت:صبح بخیر
جونگکوک چیزی نگفت اما تهیونگ گفت
تهیونگ:صبح بخیر خب من میرم شما حرف بزنید
جای خودم ایستاده بودم و نمیدونستم چی بگم چطور بپرسم که چرا دیشب برنگشت و کجا بود سی*گارش رو خاموش کرد و گفت
جونگکوک:چی میخوای
راستش اولین باره که جلوش اینقدر خجالت بکشم اما خیلی شرمندم به خاطر کاری که کردم چون هیچ وقت نمیخواستم که بهش دروغ بگم پس گفتم
ا.ت:اممم تو خوبی
اونم ریلکس جواب داد
جونگکوک:خوبم
بعد به لباسام نگاه کرد باشه من لع*نتی یه لباس کوتاه پوشیدم تا ببینم هنوزم دوستم داره بعد اینکه بهش دروغ گفتم پس یه لباس کوتاه پوشیدم که اون ازش خوشش نمیاد
ا.ت:دیشب کجا بودی
دیدم با اخم به لباسم نگاه کرد و بعد به صورتم و گفت
جونگکوک:بیرون بودم حالا این لباس چیه پوشیدی فکر کردی کلا رفتم
ا.ت:من واقعا کلا فکرم پیش تو بود و نمیدونستم که چی دارم میپوشم
متعجب نگاهم کرد و گفت
جونگکوک:چرا فکرت پیش من بود
ا.ت:خب فکر میکردم ازم عصبی و نکنه تو راه دچار حادثه ای چیزی بشی
جونگکوک:فکر نکن که چون دارم باهات حرف میزنم پس ازت عصبی نیستم تو اشتباه بزرگی کردی معلومه ازت عصبیم
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم
ا.ت:من که برات توضیح دادم
کلافه نگاهم کرد و گفت
جونگکوک:قبل اینکه همچین کار احمقانهای کنی باید توضیح میدادی نه الان
سرمو انداختم پایین و گفتم
ا.ت:منو ببخش واقعا ازت معذرت می خوام
راستش نمیخوام بیشتر از این عصبیش کنم چون اگه پدرم بفهمه صد درصد میک*شتم برای همین فعلا باید بشم یه گربه حرف گوش کن جونگکوک سرد نگاهم کرد و گفت
جونگکوک:باشه میبخشمت اما به یه شرط
سرمو بلند کردم وسوالی نگاهش کردم باید چه شرطی باشه
ا.ت: چه شرطی
با یه نیشخند نگاهم کرد و بعد پاشد اومد جلوم وایساد و گفت
جونگکوک:....
شرط پارت بعدی اگه فالو ورا شدن800 میزارم پس فیک رو به بقیه معرفی کنید اگه میخواید بدونید شرط جونگکوک چیه👍😂✨💗
۵۵.۸k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.