زمان زیادی نگذشته بود که در اتاق خورد. با کلافگی هوفی کشی
زمان زیادی نگذشته بود که در اتاق خورد. با کلافگی هوفی کشید و اجازه ورود رو داد.
جونهی وارد اتاق شد و رو به هیونجین گفت: دوست پدرتون فردا شب مهمونی ای برگزار میکنه و ازتون خواسته توش شرکت کنین. این هم دعوتنامه اش هست.
بعد هم برگه ای روی میز گذاشت. نیم نگاهی به برگه و بعد به جونهی انداخت. بعد از مرگ پدرش همه ی دوستاش به جز یک نفر مردن. چارلی تنها کسی بود که میتونست بهش تکیه کنه. تنها دلیلی که بهش اعتماد داشت این بود که پدرش هم بهش اعتماد کرده بود. سری به نشونه ی تایید تکون داد.
-باشه، چیز دیگه ای نیست؟
جونهی با تردید ادامه داد: راستش،..حساب اصلیمون.. هک شده.
هیونجین با عجله و شوک سرش رو بالا اورد. چشماش از تعجب گرد شده بود. امکان نداشت همچین اتفاقی بیوفته. هیچکس تا الان نتونسته بود اون حساب رو هک کنه چون امنیت اون حساب خیلی زیاد بود. به علاوه اگر هک میشد تمام اطلاعاتشون لو میرفت.
با عصبانیت و کلافگی گفت
-زود بگرد ببین کدوم عوضی این کار رو کرده.
جونهی بعد از تعظیم از اونجا خارج شد.
• • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • •
همونطور که توی گوشیش میچرخید با دیدن ساعت هوفی کشید. بلند شد و وارد حموم شد و رفت زیر دوش. هنوز درک نمیکرد چرا باید همراه آلبرت توی اون مهمونی های مسخره و حوصله سر بر شرکت کنه. بعد از تموم شدن حمومش، شلوار و تیشرت لشی رو انتخاب کرد و پوشید.
اصلا از کت و شلوار های رسمی خودشش نمیومد و از اینکه آلبرت به نوع لباس پوشیدنش گیر نمیده، خوشحال بود.
بعد از خشک کردن موهاش گوشیش رو برداشت و از اتاق خارج شد. آلبرت که توی ماشین منتظر فلیکس نشسته بود با دیدنش لبخندی زد. بعد از سوار شدن فلیکس، تفنگی بیرون آورد و به پسرش داد.
-این تفنگ رو بگیر و هروقت لازم شد شلیک کن. نیازی به اجازه ی من نیست میدونم که کار درست رو انجام میدی
از این همه اعتمادی که پدرش بهش داشت لذت میبرد. لبخندی زد و تفنگ از آلبرت گرفت.
جونهی وارد اتاق شد و رو به هیونجین گفت: دوست پدرتون فردا شب مهمونی ای برگزار میکنه و ازتون خواسته توش شرکت کنین. این هم دعوتنامه اش هست.
بعد هم برگه ای روی میز گذاشت. نیم نگاهی به برگه و بعد به جونهی انداخت. بعد از مرگ پدرش همه ی دوستاش به جز یک نفر مردن. چارلی تنها کسی بود که میتونست بهش تکیه کنه. تنها دلیلی که بهش اعتماد داشت این بود که پدرش هم بهش اعتماد کرده بود. سری به نشونه ی تایید تکون داد.
-باشه، چیز دیگه ای نیست؟
جونهی با تردید ادامه داد: راستش،..حساب اصلیمون.. هک شده.
هیونجین با عجله و شوک سرش رو بالا اورد. چشماش از تعجب گرد شده بود. امکان نداشت همچین اتفاقی بیوفته. هیچکس تا الان نتونسته بود اون حساب رو هک کنه چون امنیت اون حساب خیلی زیاد بود. به علاوه اگر هک میشد تمام اطلاعاتشون لو میرفت.
با عصبانیت و کلافگی گفت
-زود بگرد ببین کدوم عوضی این کار رو کرده.
جونهی بعد از تعظیم از اونجا خارج شد.
• • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • •
همونطور که توی گوشیش میچرخید با دیدن ساعت هوفی کشید. بلند شد و وارد حموم شد و رفت زیر دوش. هنوز درک نمیکرد چرا باید همراه آلبرت توی اون مهمونی های مسخره و حوصله سر بر شرکت کنه. بعد از تموم شدن حمومش، شلوار و تیشرت لشی رو انتخاب کرد و پوشید.
اصلا از کت و شلوار های رسمی خودشش نمیومد و از اینکه آلبرت به نوع لباس پوشیدنش گیر نمیده، خوشحال بود.
بعد از خشک کردن موهاش گوشیش رو برداشت و از اتاق خارج شد. آلبرت که توی ماشین منتظر فلیکس نشسته بود با دیدنش لبخندی زد. بعد از سوار شدن فلیکس، تفنگی بیرون آورد و به پسرش داد.
-این تفنگ رو بگیر و هروقت لازم شد شلیک کن. نیازی به اجازه ی من نیست میدونم که کار درست رو انجام میدی
از این همه اعتمادی که پدرش بهش داشت لذت میبرد. لبخندی زد و تفنگ از آلبرت گرفت.
۹۳۸
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.