پارت 12
کوک ویو
بعد از اينکه ایملدا همه رو توی سالن جمع کرد رفتم بالا صدای دادش رو میشنیدم انگار واقعا عصبانی شده یعنی از دخترمون خوب مراقبت میکنه در اتاق دخترم با هیون می رو باز کردم آروم بهش نزدیک شدم درست شبیه خودم بود میخواستم بغلش کنم که صدای قدم های یکی اومد زود زیر تخت قایم شدم تا من رو نبینه
&خدایا شکرت باید بعدا حساب اون جاسوس رو هم برسم چطور جرئت کرده بیاد عمارت من و به دخترم آسیب برسونه به تخت هیون می نزدیک شدم دستم رو روی گونش گذاشتم داغ بود چی وای خدا تب داشت زود رفتم طبقه پایین و وسایل پزشکیم رو آوردم تبش کم بود ولی بازم داشت تا نصف شب مراقبش بودم بعد همونجا کنار تختش خوابم برد
کوک ویو
سرم رو آوردم بیرون خوابیده بود ایملدا خوابش سنگین بود به هیون می نزدیک شدم دستم رو گذاشتم روی پیشونیش تب نداشت نمیدونم چرا ولی خودمم خیلی نگران بودم خدا رو شکر ایملدا پیششه به ایملدا نگاه کردم درست مثل فرشته ها خواب بود اگه روی زمین میخوایید حتما سرما میخورد آروم جوری که بیدار نشه بلندش کردم گذاشتمش روی تخت که غلتی خورد و دستم رو توی خواب گرفت سعی کردم دستم رو بیرون بکشم ولی نتونستم دیگه نکشیدم تا بیدار نشه کنارش دراز کشیدم و بهش نگاه کردم فقط یک سال گذشته بود ولی هنوز همون قدر زیبا بود ولی به نظر ضعیف میومد بهش نزدیکتر شدم دلم برای بغلاش خیلی تنگ شده بود بغلش کردم دستم رو روی موهاش و صورتش میکشیدم همونجا خوابم برد
صبح با حس اینکه کسی بهم زول زده چشام رد باز کردم ایملدا بیدار شده بود و درست داشت بهم نگاه میکرد فکر کردم کارم ساختس که گفت چرا اینهمه واقعی به نظر میای میدونم این یه خوابه و وقتی بیدار میشم تو دیگه اینجا کنارم نیستی
کوک هیچی نگفتم ترجیح دادم سکوت کنم
میدونی خیلی خیلی دلم برات تنگ شده ندیدنت عذابم میده توی این یک سال حتی ثانیه ای هم نبوده که به فکرت نباشم ولی تو تو منو توی سه روز فراموش کردی و با اون سولدا ازدواج کردی شاید من به اندازه کافی خوب نبودم که من رو ترک کردی خیلی دلم درد میکنه شبا فقط با خوردن قرص های خواب میتونم چشام رو ببندم وگرنه نمیشه بعضی وقتا اونقدر گریه می کنم که خود به خود میخوابم هیون می دخترمون دختر من و تو اون روز که اومدم پیشت میخواستم همین رو بهت بگم ولی نشد نشد که بهت بگم دوستت دارم نشد که بهت خبر پدر شدنت رو بگم الان تنها امیدم واسه زندگی هیون می هست ولی دیروز دیروز اونم اونم میتونستم از دست بدم
کوک آروم گریه می کرد و اشک میریخت همین کافی بود تا بغلش کنم هنوز فکر میکرد خوابه ولی این واقعیت بود کمی بعد که نفس هاش منظم شد فهمیدم خوابیده ازش جداشدم یه دل سیر نگاهش کردم بعد از اینکه هیون می رو هم دیدم از پنجره اونجا رفتم
بعد از اينکه ایملدا همه رو توی سالن جمع کرد رفتم بالا صدای دادش رو میشنیدم انگار واقعا عصبانی شده یعنی از دخترمون خوب مراقبت میکنه در اتاق دخترم با هیون می رو باز کردم آروم بهش نزدیک شدم درست شبیه خودم بود میخواستم بغلش کنم که صدای قدم های یکی اومد زود زیر تخت قایم شدم تا من رو نبینه
&خدایا شکرت باید بعدا حساب اون جاسوس رو هم برسم چطور جرئت کرده بیاد عمارت من و به دخترم آسیب برسونه به تخت هیون می نزدیک شدم دستم رو روی گونش گذاشتم داغ بود چی وای خدا تب داشت زود رفتم طبقه پایین و وسایل پزشکیم رو آوردم تبش کم بود ولی بازم داشت تا نصف شب مراقبش بودم بعد همونجا کنار تختش خوابم برد
کوک ویو
سرم رو آوردم بیرون خوابیده بود ایملدا خوابش سنگین بود به هیون می نزدیک شدم دستم رو گذاشتم روی پیشونیش تب نداشت نمیدونم چرا ولی خودمم خیلی نگران بودم خدا رو شکر ایملدا پیششه به ایملدا نگاه کردم درست مثل فرشته ها خواب بود اگه روی زمین میخوایید حتما سرما میخورد آروم جوری که بیدار نشه بلندش کردم گذاشتمش روی تخت که غلتی خورد و دستم رو توی خواب گرفت سعی کردم دستم رو بیرون بکشم ولی نتونستم دیگه نکشیدم تا بیدار نشه کنارش دراز کشیدم و بهش نگاه کردم فقط یک سال گذشته بود ولی هنوز همون قدر زیبا بود ولی به نظر ضعیف میومد بهش نزدیکتر شدم دلم برای بغلاش خیلی تنگ شده بود بغلش کردم دستم رو روی موهاش و صورتش میکشیدم همونجا خوابم برد
صبح با حس اینکه کسی بهم زول زده چشام رد باز کردم ایملدا بیدار شده بود و درست داشت بهم نگاه میکرد فکر کردم کارم ساختس که گفت چرا اینهمه واقعی به نظر میای میدونم این یه خوابه و وقتی بیدار میشم تو دیگه اینجا کنارم نیستی
کوک هیچی نگفتم ترجیح دادم سکوت کنم
میدونی خیلی خیلی دلم برات تنگ شده ندیدنت عذابم میده توی این یک سال حتی ثانیه ای هم نبوده که به فکرت نباشم ولی تو تو منو توی سه روز فراموش کردی و با اون سولدا ازدواج کردی شاید من به اندازه کافی خوب نبودم که من رو ترک کردی خیلی دلم درد میکنه شبا فقط با خوردن قرص های خواب میتونم چشام رو ببندم وگرنه نمیشه بعضی وقتا اونقدر گریه می کنم که خود به خود میخوابم هیون می دخترمون دختر من و تو اون روز که اومدم پیشت میخواستم همین رو بهت بگم ولی نشد نشد که بهت بگم دوستت دارم نشد که بهت خبر پدر شدنت رو بگم الان تنها امیدم واسه زندگی هیون می هست ولی دیروز دیروز اونم اونم میتونستم از دست بدم
کوک آروم گریه می کرد و اشک میریخت همین کافی بود تا بغلش کنم هنوز فکر میکرد خوابه ولی این واقعیت بود کمی بعد که نفس هاش منظم شد فهمیدم خوابیده ازش جداشدم یه دل سیر نگاهش کردم بعد از اینکه هیون می رو هم دیدم از پنجره اونجا رفتم
۸۷.۹k
۱۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.