نمیتونم فراموشت کنم p17
نمیتونم فراموشت کنم p17
*لدورا ویو*
صدای هق هقم بلند شد
میدونستم جیمین میدونه که بهش دروغ گفتم
و دنبالم میگرده تا باهم بریم
ولی میخواستم خودمو خالی کنم
اگه بغصمو نگه دارم و برم پیش بچها
ممکنه یهو پیششون بزنم زیر گریه و حالشونو خراب کنم
....
پاشدم صورتمو شستم زیاد ارایش نکرده بودم
صورتمو خشک کردم و رژم که همیشه همرام بود رو زدم
خواستم برم بیرون که هیون کی جلوم سبز شد
نادیدش گرفتم اومدم از کنارش رد شم که نزاشت
هیون کی:اوه..لیدی کجا با این عجله
بعد داشت نزدیکم میشد که رفتم عقب
تا خوردم به دیوار
دستاشو گذاشت بغلم و واسم حصار(درست نوشتم؟)
درست کرد من بین دیوار و خودش بودم
سرشو نزدیکم کرد
مغزم فرمان نمیداد
بهت شده داشتم نگاهش میکردم
که یهو....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خمارییییی
شوخی کردم😅
که یهو دیدم هیون کی رفت عقب و افتاد زمین
این اتفاق انقد سریع افتاد که
فرصت فهمیدن این که چیشد رو نداشتم
وقتی به خودم اومدم دیدم دستم تو دست جیمینه
و داره منو دنبال خودش میکشونه
رفتیم یه جا و جیمین دستمو ول کرد
خیلی اعصبانی بود و ترسناک شده بود
مثل یه بچه گربه تو خودم جمع شدم
و دوباره گریم گرفت
یکم گذشت و فهمیدم که جیمین بغلم کرده
حس خوبی داشت
طولی نکشید که این حس خوب بخاطر
زنگ خوردن گوشی جیمین از بین رفت
اشکامو پاک کردم سعی کردم اتفاقاتی که افتاد رو
فراموش کنم
*مکالمه جیمین
جیمین:بله هیونگ
جین:کجاین پس پدرجوجه
جیمین:هیونگ داریم میایم لدورا تشنش بود اومدیم
اب بخریم
جین:باشه پس چندتا دیگه هم بخر بعد زود بیاین
*قطع کرد
..
جیمین:هوفف..بیا بریم اب بخریم بریم
لدورا:باشه
*جیمین ویو*
بعد اینکه لدورا رفت
نوبت من شد و سریع بلیط گرفتم
فهمیدم که لدورا بغض کرده بود
اروم دنبالش رفتم
دیدم رفت تو دستشویی منتظرش شدم
تا خودشو خالی کنه و بیاد بیرون
ولی خیلی دیگه طول کشید پس رفتم داخل
دیدم همون پسره که جلومون بود
می خواد ببوستش
اعصبانی شدم و رفتم پسررو کشیدم طرف خودم
و یه مشت زدم بهش که افتاد
و بعد دست لدورا رو گرفتم بردمش بیرون
اعصبانی بودم ولی نخواستم حرفی بزنم و وضعیت رو بدتر کنم
لدورا مثل بچه گربه تو خودش جمع شده بود
اروم بغلش کردم که متوجه شدم داره گریه میکنه
ولی یهو گوشیم زنگ خورد
......
*راوی*
جیمین رفت چندتا اب خرید و یدونه هم برا لدورا خرید تا اروم شه
بعد رفتن پیش بقیه بچها و
ترن هوایی و همه وسایل شهربازی رو سوار شدن
ساعت همینطوری میگذشت
تا بلخره خسته شدن و رفتن به یه رستوران
شام خوردن و بعد هرکی رفت خونه خودش
جیمین ماشین نیورده بود پس با جیهوپ برگشت
که ماشینشو برداره و یکم باهم صحبت کنن
دایون هم لدورا رو رسون خونش و رفت خونه خودش
...........
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تمومم
*لدورا ویو*
صدای هق هقم بلند شد
میدونستم جیمین میدونه که بهش دروغ گفتم
و دنبالم میگرده تا باهم بریم
ولی میخواستم خودمو خالی کنم
اگه بغصمو نگه دارم و برم پیش بچها
ممکنه یهو پیششون بزنم زیر گریه و حالشونو خراب کنم
....
پاشدم صورتمو شستم زیاد ارایش نکرده بودم
صورتمو خشک کردم و رژم که همیشه همرام بود رو زدم
خواستم برم بیرون که هیون کی جلوم سبز شد
نادیدش گرفتم اومدم از کنارش رد شم که نزاشت
هیون کی:اوه..لیدی کجا با این عجله
بعد داشت نزدیکم میشد که رفتم عقب
تا خوردم به دیوار
دستاشو گذاشت بغلم و واسم حصار(درست نوشتم؟)
درست کرد من بین دیوار و خودش بودم
سرشو نزدیکم کرد
مغزم فرمان نمیداد
بهت شده داشتم نگاهش میکردم
که یهو....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خمارییییی
شوخی کردم😅
که یهو دیدم هیون کی رفت عقب و افتاد زمین
این اتفاق انقد سریع افتاد که
فرصت فهمیدن این که چیشد رو نداشتم
وقتی به خودم اومدم دیدم دستم تو دست جیمینه
و داره منو دنبال خودش میکشونه
رفتیم یه جا و جیمین دستمو ول کرد
خیلی اعصبانی بود و ترسناک شده بود
مثل یه بچه گربه تو خودم جمع شدم
و دوباره گریم گرفت
یکم گذشت و فهمیدم که جیمین بغلم کرده
حس خوبی داشت
طولی نکشید که این حس خوب بخاطر
زنگ خوردن گوشی جیمین از بین رفت
اشکامو پاک کردم سعی کردم اتفاقاتی که افتاد رو
فراموش کنم
*مکالمه جیمین
جیمین:بله هیونگ
جین:کجاین پس پدرجوجه
جیمین:هیونگ داریم میایم لدورا تشنش بود اومدیم
اب بخریم
جین:باشه پس چندتا دیگه هم بخر بعد زود بیاین
*قطع کرد
..
جیمین:هوفف..بیا بریم اب بخریم بریم
لدورا:باشه
*جیمین ویو*
بعد اینکه لدورا رفت
نوبت من شد و سریع بلیط گرفتم
فهمیدم که لدورا بغض کرده بود
اروم دنبالش رفتم
دیدم رفت تو دستشویی منتظرش شدم
تا خودشو خالی کنه و بیاد بیرون
ولی خیلی دیگه طول کشید پس رفتم داخل
دیدم همون پسره که جلومون بود
می خواد ببوستش
اعصبانی شدم و رفتم پسررو کشیدم طرف خودم
و یه مشت زدم بهش که افتاد
و بعد دست لدورا رو گرفتم بردمش بیرون
اعصبانی بودم ولی نخواستم حرفی بزنم و وضعیت رو بدتر کنم
لدورا مثل بچه گربه تو خودش جمع شده بود
اروم بغلش کردم که متوجه شدم داره گریه میکنه
ولی یهو گوشیم زنگ خورد
......
*راوی*
جیمین رفت چندتا اب خرید و یدونه هم برا لدورا خرید تا اروم شه
بعد رفتن پیش بقیه بچها و
ترن هوایی و همه وسایل شهربازی رو سوار شدن
ساعت همینطوری میگذشت
تا بلخره خسته شدن و رفتن به یه رستوران
شام خوردن و بعد هرکی رفت خونه خودش
جیمین ماشین نیورده بود پس با جیهوپ برگشت
که ماشینشو برداره و یکم باهم صحبت کنن
دایون هم لدورا رو رسون خونش و رفت خونه خودش
...........
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تمومم
۲.۱k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.