p29
رفتم توی حیاط عمارت...تصمیم گرفتم به یاد حرفه قدیمیم یعنی ژیمناستیک یه کارایی انجام بدم...پس رفتم و بم رو صداش کردم...
+بمم کجایی..
و ثانیه نشد که زودی افتاد دنبالم..
بغلش کردم و سرشو بوسیدم...
+خوبی؟..
بم بیا دنبالم...
دور عمارت میدویدم و میدویدم با تمام سرعتی که داشتم...و اونم خسته نمیشد..و پا به پا دنبالم میومد..
+نمیتونی منو بگیرییییییییی...
نزدیک بود بگیرم که از ستون بسکتبال بالا رفتم و از اون دهنه که توپ ازش میاد بیرون آویزون شدم و روش نشستم و بعد وایسادم روش.....
+برو اونور میخوام بپرم کوچولو..
و از اون بالا پریدمپایین و کف دستم زخم شد ولی اصلا اهمیتی واسم نداشت..
و بم از سر کولم بالا میرفت...
نفس نفس میزدم از شدت دویدن..
پل میشدم و به بم میگفتم بیاد از روم رد شه...و من هر شب باهاش خوش میگذروندم و به امید اون مونده بودم توی اون خونه...
یه کم غذا بهش دادم...که بریم باز بازی کنیم...
+بم من خسته شدم...تو هم خسته شدی...و دراز کشیدم کف حیاط...و دستامو باز کردم ک بم هم اومد کنارم نشست...
_...ات..پاشو..مریض میشی..کثیفه زمین...
+..تمیزه...خودم همیشه آب میگیرم..
بم...بیا ببینیم کی میتونه از عرض استخر بپره اونور...بریم؟...
بلند شد و از عرض استخر که تقریبا زیاد بود پرید و رفت اونور...
_ات...بیا خونه..میوفتی...
+با من چیکار داری...برو خونه خودت...بم....دارم میام.....که با یه حرکت پریدم اونطرف...
+..آخخ..بزن قدشش...
دستشو به دستم زد و بدون نگاه کردن به جونگکوک رفتم داخل خونه و با بم خداحافظی کردم...
رفتم تو اتاقمون توی حموم و خودمو شستم ک اومدم بیرون...و یه ساحلی بلند پوشیدم..
یه کم خسته شده بودم...به زانوهام که زخم شده بودن.. چسب زدم و رفتم پایین..موهامو یه کم خشک کردم و باز گذاشتم...
چشمام از شدت خستگی باز نمیشدن..ولی چون گشنم بود خواستم یه چیزی بخورم....جونگکوک رو به روی تلویزیون نشسته بود....
رفتن در یخچال رو باز کردم و دیدم شیرینی داریم...شیرینی هایی که خدمتکارمون درست میکنه خیلی خوشمزس...خیلی..و مرباییه یه جور..
واقعا حوصلم داره سر میره...اه..
خسته شدم از این زندگی...دوتا چای ریختم و چهار تا هم از این شیرینیا گذاشتم کنارشون...
و واسه خودشو گذاشتم جلوش و خودم هم پیشش نشستم...
و زیر لب باز گفت.
_مرسی...
+بمم کجایی..
و ثانیه نشد که زودی افتاد دنبالم..
بغلش کردم و سرشو بوسیدم...
+خوبی؟..
بم بیا دنبالم...
دور عمارت میدویدم و میدویدم با تمام سرعتی که داشتم...و اونم خسته نمیشد..و پا به پا دنبالم میومد..
+نمیتونی منو بگیرییییییییی...
نزدیک بود بگیرم که از ستون بسکتبال بالا رفتم و از اون دهنه که توپ ازش میاد بیرون آویزون شدم و روش نشستم و بعد وایسادم روش.....
+برو اونور میخوام بپرم کوچولو..
و از اون بالا پریدمپایین و کف دستم زخم شد ولی اصلا اهمیتی واسم نداشت..
و بم از سر کولم بالا میرفت...
نفس نفس میزدم از شدت دویدن..
پل میشدم و به بم میگفتم بیاد از روم رد شه...و من هر شب باهاش خوش میگذروندم و به امید اون مونده بودم توی اون خونه...
یه کم غذا بهش دادم...که بریم باز بازی کنیم...
+بم من خسته شدم...تو هم خسته شدی...و دراز کشیدم کف حیاط...و دستامو باز کردم ک بم هم اومد کنارم نشست...
_...ات..پاشو..مریض میشی..کثیفه زمین...
+..تمیزه...خودم همیشه آب میگیرم..
بم...بیا ببینیم کی میتونه از عرض استخر بپره اونور...بریم؟...
بلند شد و از عرض استخر که تقریبا زیاد بود پرید و رفت اونور...
_ات...بیا خونه..میوفتی...
+با من چیکار داری...برو خونه خودت...بم....دارم میام.....که با یه حرکت پریدم اونطرف...
+..آخخ..بزن قدشش...
دستشو به دستم زد و بدون نگاه کردن به جونگکوک رفتم داخل خونه و با بم خداحافظی کردم...
رفتم تو اتاقمون توی حموم و خودمو شستم ک اومدم بیرون...و یه ساحلی بلند پوشیدم..
یه کم خسته شده بودم...به زانوهام که زخم شده بودن.. چسب زدم و رفتم پایین..موهامو یه کم خشک کردم و باز گذاشتم...
چشمام از شدت خستگی باز نمیشدن..ولی چون گشنم بود خواستم یه چیزی بخورم....جونگکوک رو به روی تلویزیون نشسته بود....
رفتن در یخچال رو باز کردم و دیدم شیرینی داریم...شیرینی هایی که خدمتکارمون درست میکنه خیلی خوشمزس...خیلی..و مرباییه یه جور..
واقعا حوصلم داره سر میره...اه..
خسته شدم از این زندگی...دوتا چای ریختم و چهار تا هم از این شیرینیا گذاشتم کنارشون...
و واسه خودشو گذاشتم جلوش و خودم هم پیشش نشستم...
و زیر لب باز گفت.
_مرسی...
۱۶.۶k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.