حامد اینقد آرزو رو زد که مادر ارزو وسطشون هرچه میخواست حا
حامد اینقد آرزو رو زد که مادر ارزو وسطشون هرچه میخواست حامد رو از آرزو جدا کنه نتونست حامد هرچی از دهنش دراومد گفت دختر پررو جلوی من داری میگی عاشق علی غلط میکنی مگه دست خودته خلاصه آرزو نزدیک بود غش کنه بزور حامد دست ازسرش برداشت و رفت اتاقش و ارزو موند با گریه و زاری و لعنت به همه میفرستاد ولی همیشه انگار یکی شاید خداست بهش میگه قسمت تو واسه علی چته غصه میخوری همش خواب علی رو میدید دیوونه علی بود ماه رمضون تموم شد و آرزو یه ماه کامل خیلی زجر وسختی کشید ولی خیلی دعا کرد که هیچکی مانع اومدن علی نباشه تو ماه رمضون چند بار پنهونی هم بهش زنگ میزد و صداش براش ارومبخش بود و تمام غصه و ناراحتی با صدای علی یادش میرفت دیوونه ی هم بودن کتک خوردن از حامد و حرفای چرتش هم به علی میگفت و آرومش میکرد یه روز آرزو خونه پدربزرگش بود نشسته بود باعمه هاش میگفتن و میخندیدن که عموی بزرگش وارد اتاق شد آرزو خیلی از عموش خجالت میکشید بیشتراز عموهای دیگه اش،اومد روبه روی ارزو شد ارزو سرشو پایین کرد عموش بدون مقدمه بهش گفت آرزو تو الان علی رو میخوای یا مهدی وای آرزو لال شد و هیچ حرفی نتونست بگه باز عموش حرفشو تکرار کرد آرزو هی رنگ عوض میکرد و با صدای لرزون بهش گفت که عمو جون من نمیدونم هرچی بابام بگه ، عموش صداشو کمی بالا اورد و گفت که میدونم ولی میخوام از زبون خودت بشنوم که تو علی رو میخوای یا مهدی ارزو فقط میخواست خودشو دیگه نجات بده یه نفس عمیق کشید و گفت نه عمو علی، و زود چادرشو سر کرد و رفت خونشون یه چند لحظه گذشت و عموش اومددنبالش صداشو شنید داشت با بابای ارزو صحبت میکرد و میگفت که آرزو رو به چیزی که نمیخواد وادارش نکنید بابای ارزو به عموی ارزو گفت که من راضیم ارزو رو بدم علی ولی این حامد راضی نیست نمیدونم چه مرگشه که راضی نمیشه میترسم با خانواده علی بد رفتار کنه والا من راضیم ارزو دل تو دلش نبود تمام حرفاشونو شنید و رفت پیش مادرش و بهش گفت که حامد رو راضی کنه ولی مادرش کاری از دستش برنیست حامد یکی بود که فقط به حرف خودش عمل میکرد نزدیک دو ماه شد که علی همش به ارزو میگفت که فقط حامد اگه راضی بشه من میام ولی حامد رو همون حرفش وایساده بود احسان هم چقد بهش میگفت ولی حرف تو گوشش نمیرفت خلاصه بعداز ٦ماه همه چی اروم شده بود جلوی حامد هیچی نمیگفتن از حرف علی و خانواده ی علی همه چیزی نمیگفتن و ارزو داشت پیر میشد از غصه و ناراحتی تا بالاخره وقت رفتن خدمت حامد رسید و باید میرفت خدمت و بهترین فرصتی بود که علی بتونه بیاد خواستگار ارزو چند روز گذشت و حامد رفت خدمتش و ارزو خیلی خوشحال شد که میدونه دیگه هیچکی مانع اومدن علی نیست روز سوم ازرفتن حامد میگذشت که مادر علی اول صبح اومد و به مادر ارزو گفت که اگه بشه امشب بیایم خدمتتون مادر ارزو قبول کرد و به بابای ارزو گفت و همه چی اماده کردن میوه و شیرینی خریدن و ارزو از اول میدونست علی بهش گفته بود خیلی خوشحال بود خداخدامیکرد که همه چی با خیر وخوشی بگذره و شب رسید ارزو قشنگترین لباساش رو پوشید اهل ارایش نبود منتظر موندن که در خونه بصدا دراومد احسان رفت در رو باز کرد ...ادامه دارد
۷.۲k
۱۷ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.