پارت چهارم 🍂🐨
دنیا رو به پات نریختم؟؟؟ حرف بزن هه ری.. حرف بزن! کی باید جواب این قلب شکسته رو بده؟ چرا ترکم کردی؟؟؟؟
هه ری « دلم میخواست داد بزنم و بگم تو هیچی کم نداشتی ! تو اونقدر کامل بودی که من برای تو به اندازه کافی خوب نبودم اما محکوم به سکوت بودم... این برای جفتمون بهتر بود... اگه قراره کسی درد بکشه اون باید من باشم.... الان نمیتونم جوابت رو بدم نامجون! الان نمیتونم حقیقت رو بگم! نمیتونم... رهام کن! فراموشم کن.... فکر کن من مردم!
نامجون « تو همین الانم برای من مردی هه ری! فقط میخوام قلبم رو قانع کنم همین!
هه ری « قلبم درد میکرد! اینا حرفهای نامجون بود؟ تمام این حرفها رو نامجون من زد؟ سرم رو بلند کردم و با چشمای اشکی بهش خیره شدم... توی چشماش دیگه هیچ احساسی دیده نمیشد... اون نامجون مهربون مُرده بود... نه نباید گریه کنم ! من دیگه قوی شدم... بغضم رو قورت دادم و گفتم « پ... پس اگه دیگه با من کاری ندارید من میرم
نامجون « بهتره زودتر از جلوی چشمام دور شی!
هه ری « چنگی به بند کیفم زدم و از کلاس خارج شدم... بچه ها کمی دور از ایستاده بودن و با حرص نگاهم میکردن... با بیرون اومدن نامجون دورش جمع شدن و با عشوه های خرکی سعی میکردن نظرش رو جلب کنن... یه کلاس دیگه داشتیم و نمیتونستم برگردم خونه... سالن تئاتر قدیمی ای توی محوطه پشتی دانشگاه بود که همیشه برای استراحت به اونجا میرفتم... کیفم رو روی سکو گذاشتم و روی صحنه دراز کشیدم.... خسته بودم... خیلی خسته چشمام رو روی هم گذاشتم و اجازه دادم اشک هام جاری بشه... با شنیدن صدای پایی کیفم رو برداشتم و سریع گوشه ای قایم شدم... کمی بعد چند تا پسرای قلدور مدرسه همراه دختر سال اولی وارد سالن شدن...
_دخترک رو به زور روی صندلی سالن بستن و سعی داشتن اذیتش کنن! دخترک بیچاره هر چی تقلا میکرد فایده نداشت و ممکن بود آسیب بدی ببینه... هه ری دختر شجاعی نبود اما همیشه سعی میکرد خودش رو قوی نشون بده! از کسایی که به ضعیف تر از خودشون زور میگفتن متنفر بود و تصمیم گرفت حتی به بهای کتک خوردن خودش اون دختر رو نجات بده! شاید بتونه عصبانیتش از نامجون رو سر اونا خالی کنه
هه ری « از پشت صحنه بیرون اومدم و گفتم « چه غلطی میکنید
یکی از قلدور ها « اوه بچه ها مهمون داریم
_پسری که ظاهرا سرپرست اونا بود به هه ری نزدیک شد و گفت
الکس « خانم کوچولو بهتره بی سروصدا اینجا رو ترک کنی و مزاحم نشی! چون اگه عصبانی بشم به نفعت نیست
هه ری « طی یه حرکت ناگهانی ضربه محکمی به شکمش زدم و بعد از اینکه پهن زمین شد به طرف دختر سال اولی رفتم... نوچه های پسره به طرفش رفتن و سعی داشتن بلندش کنن... و این بهترین فرصت برای فرار بود... تقریبا از سالن خارج شده بودیم که جلوی چشممون سبز شدن
هه ری « دلم میخواست داد بزنم و بگم تو هیچی کم نداشتی ! تو اونقدر کامل بودی که من برای تو به اندازه کافی خوب نبودم اما محکوم به سکوت بودم... این برای جفتمون بهتر بود... اگه قراره کسی درد بکشه اون باید من باشم.... الان نمیتونم جوابت رو بدم نامجون! الان نمیتونم حقیقت رو بگم! نمیتونم... رهام کن! فراموشم کن.... فکر کن من مردم!
نامجون « تو همین الانم برای من مردی هه ری! فقط میخوام قلبم رو قانع کنم همین!
هه ری « قلبم درد میکرد! اینا حرفهای نامجون بود؟ تمام این حرفها رو نامجون من زد؟ سرم رو بلند کردم و با چشمای اشکی بهش خیره شدم... توی چشماش دیگه هیچ احساسی دیده نمیشد... اون نامجون مهربون مُرده بود... نه نباید گریه کنم ! من دیگه قوی شدم... بغضم رو قورت دادم و گفتم « پ... پس اگه دیگه با من کاری ندارید من میرم
نامجون « بهتره زودتر از جلوی چشمام دور شی!
هه ری « چنگی به بند کیفم زدم و از کلاس خارج شدم... بچه ها کمی دور از ایستاده بودن و با حرص نگاهم میکردن... با بیرون اومدن نامجون دورش جمع شدن و با عشوه های خرکی سعی میکردن نظرش رو جلب کنن... یه کلاس دیگه داشتیم و نمیتونستم برگردم خونه... سالن تئاتر قدیمی ای توی محوطه پشتی دانشگاه بود که همیشه برای استراحت به اونجا میرفتم... کیفم رو روی سکو گذاشتم و روی صحنه دراز کشیدم.... خسته بودم... خیلی خسته چشمام رو روی هم گذاشتم و اجازه دادم اشک هام جاری بشه... با شنیدن صدای پایی کیفم رو برداشتم و سریع گوشه ای قایم شدم... کمی بعد چند تا پسرای قلدور مدرسه همراه دختر سال اولی وارد سالن شدن...
_دخترک رو به زور روی صندلی سالن بستن و سعی داشتن اذیتش کنن! دخترک بیچاره هر چی تقلا میکرد فایده نداشت و ممکن بود آسیب بدی ببینه... هه ری دختر شجاعی نبود اما همیشه سعی میکرد خودش رو قوی نشون بده! از کسایی که به ضعیف تر از خودشون زور میگفتن متنفر بود و تصمیم گرفت حتی به بهای کتک خوردن خودش اون دختر رو نجات بده! شاید بتونه عصبانیتش از نامجون رو سر اونا خالی کنه
هه ری « از پشت صحنه بیرون اومدم و گفتم « چه غلطی میکنید
یکی از قلدور ها « اوه بچه ها مهمون داریم
_پسری که ظاهرا سرپرست اونا بود به هه ری نزدیک شد و گفت
الکس « خانم کوچولو بهتره بی سروصدا اینجا رو ترک کنی و مزاحم نشی! چون اگه عصبانی بشم به نفعت نیست
هه ری « طی یه حرکت ناگهانی ضربه محکمی به شکمش زدم و بعد از اینکه پهن زمین شد به طرف دختر سال اولی رفتم... نوچه های پسره به طرفش رفتن و سعی داشتن بلندش کنن... و این بهترین فرصت برای فرار بود... تقریبا از سالن خارج شده بودیم که جلوی چشممون سبز شدن
۱۴۵.۱k
۲۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.