چه خواهد شد/ پارت ۴۱
چه خواهد شد
پارت۴۱
من هی عقب عقب میرفتم که ازش دور بمونم....که یهو خوردم به دیوار....
اونم صبر نکرد و همچنان نزدیک تر میومد....
فقط یه قدم بینمون فاصله بود....منو بین دستش و دیوار زندونی کرد و بهم نزدیک تر شد....فقط ۳ ثانت صورتامون از هم فاصله داشت..
ملینا : ایلیا.....
ترسیده بودم ... پاهام سست شده بود و نمیتونستم حرف بزنم که یهو از دور شد و زد زیر خنده....
ملینا : برو بیرووووونننن....مسخره....
ایلیا : باشه باشه...ببخشید 🤣 ...ایلیاا(ادای ملینا رو درآورد)
ملینا : دستم بهت برسه....
ایلیا از اتاق رفت بیرون و منم لباس پوشیدم و موهامو خشک کردم و رفتم بیرون...
با اعصبانیت به ایلیا نگاه کردم....
ملینا : مگه قرار نبود کاری به کار هم نداشنه باشیم و فقط باهم زندگی کنیم؟ کی بهت اجازه داد انقدر بهم نزدیک بشی؟ مگه ادب نداری وقتی یکی داره لباس میپوشه بری بیرون وایسی؟ بعدشم...مگه تو سرکار نبودی؟
ایلیا : ببخشید....خودگ به خودم اجازه دادم مشکلیه؟ بعدشم تو زنمی...یکی که نیستی...
زنمی...امروز کارا کم بود زود برگشتم....
ملینا : واییییی از دست تووو
ایلیا: ببخشید دیگه تکرار نمیشه....
ملینا : امیدوارم.....
شب شد و هرکدوممون یه گوشه سرمون تو گوشی بود...احساس می کردم امشب با شبای دیگه فرق داره....انگار کم کم داشت احساسم نسبت به ایلیا تغییر می کرد ....
ایلیا : وای حوصلم سر رفتهههه
ملینا: منم....خسته شدم انقدر تو اینستا و یوتیوب چرخیدم...
ایلیا : آهااا
یهو از جاش پرید و رفت سمت اتاق...
بعدش با یه جعبه ی بازی برگشت
ایلیا : وقتی داشتم از سرکار برمیگشتم بازی فکری گرفتم
ملینا : بازی فکری؟
ایلیا : اوهوم....بازی کنیم الان؟
ملینا : اره موافقم...
پارت۴۱
من هی عقب عقب میرفتم که ازش دور بمونم....که یهو خوردم به دیوار....
اونم صبر نکرد و همچنان نزدیک تر میومد....
فقط یه قدم بینمون فاصله بود....منو بین دستش و دیوار زندونی کرد و بهم نزدیک تر شد....فقط ۳ ثانت صورتامون از هم فاصله داشت..
ملینا : ایلیا.....
ترسیده بودم ... پاهام سست شده بود و نمیتونستم حرف بزنم که یهو از دور شد و زد زیر خنده....
ملینا : برو بیرووووونننن....مسخره....
ایلیا : باشه باشه...ببخشید 🤣 ...ایلیاا(ادای ملینا رو درآورد)
ملینا : دستم بهت برسه....
ایلیا از اتاق رفت بیرون و منم لباس پوشیدم و موهامو خشک کردم و رفتم بیرون...
با اعصبانیت به ایلیا نگاه کردم....
ملینا : مگه قرار نبود کاری به کار هم نداشنه باشیم و فقط باهم زندگی کنیم؟ کی بهت اجازه داد انقدر بهم نزدیک بشی؟ مگه ادب نداری وقتی یکی داره لباس میپوشه بری بیرون وایسی؟ بعدشم...مگه تو سرکار نبودی؟
ایلیا : ببخشید....خودگ به خودم اجازه دادم مشکلیه؟ بعدشم تو زنمی...یکی که نیستی...
زنمی...امروز کارا کم بود زود برگشتم....
ملینا : واییییی از دست تووو
ایلیا: ببخشید دیگه تکرار نمیشه....
ملینا : امیدوارم.....
شب شد و هرکدوممون یه گوشه سرمون تو گوشی بود...احساس می کردم امشب با شبای دیگه فرق داره....انگار کم کم داشت احساسم نسبت به ایلیا تغییر می کرد ....
ایلیا : وای حوصلم سر رفتهههه
ملینا: منم....خسته شدم انقدر تو اینستا و یوتیوب چرخیدم...
ایلیا : آهااا
یهو از جاش پرید و رفت سمت اتاق...
بعدش با یه جعبه ی بازی برگشت
ایلیا : وقتی داشتم از سرکار برمیگشتم بازی فکری گرفتم
ملینا : بازی فکری؟
ایلیا : اوهوم....بازی کنیم الان؟
ملینا : اره موافقم...
۴.۹k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.