"رز سفید" پارت اول
بالاخره وقتش رسیده بود..اون تازه داشت فراموشش میکرد..
جونگ کوک:
همونطور که گل رز توی دستش رو پر پر میکرد..با خودش زمزمه میکرد:
میاد..نمیاد..میاد..نمیاد..
هیچ امیدی نداشت که ماهزاده اش رو قراره دوباره ملاقات کنه..اون اصلا میاد یا نه؟
/فلش بک به دوسال پیش/
ا/ت:
خب میز رو هم آماده کردم..خیلی قشنگ شده بود..امروز جونگ کوک گفته بود که دیر میاد خونه ..پس میخواستم سوپرایزش کنم..
غذا و میز رو آماده کردم..
حالا نوبت خودم بود که آماده بشم..رفت سراغ کمدم..لباس قشنگی پوشیدم و یکم هم آرایش کردم..منتظر نشستم تا جونگ کوک از راه برسه..
*صدای کلید و باز شدن در
صدای یه دختر میومد..
جونگ کوک:بیا تو عشقم..اینجارو خونه ی خودت بدون..
دختره:واو..ممنون.
ا/ت:جونگ کوک این کیه؟
جونگ کوک:دوباره توهم زدی؟
ا/ت:یعنی چی که توهم زدم دارم میگم این کیه
جونگ کوک:عشقم بهش توجه نکن اون خدمتکار خونمه
دختره:نه نه اشکالی نداره *عشوه
ا/ت:خدمتکار؟
اعصابم بدجوری خورد شده بود..تصمیم گرفتم برم خونه..شاید الان مسته جونگ کوک..
چند روز بعد از اون ماجرا ..رفتم سراغ کوک..در خونش رو زدم..یکم منتظر موندم که
همون دختر این دفعه با لباسای نیمه برهنه در و باز کرد..
جونگ کوک:عشقم کیه؟..
دختره:همون دختره
جونگ کوک:کدوم دخ..ا/ت؟
ا/ت:برات متاسفم ..متاسف*بغض
به سمت در خروجی حمله ور شدم و از اون ساختمون زدم بیرون..
*راوی
دخترک حال خوشی نداشت..دیدن پرنس خوشتیپش با یه دختر غیرقابل پیش
بینی بود..پرنسی که اینقدر به دخترک مینازید و خاطرخواهش بود..حالا چه اتفاقی واسش افتاده بود؟نکنه جادو شده بود؟دخترک و پسرک قصه ی ما خاطرخواه همدیگه بودن ..حتی فراتر از لیلی و مجنون..پس حالا چه اتفاقی واقعا افتاده بود؟دخترک که حال ناجوری داشت با خودش آروم زمزمه میکرد:
مگه قول نداده بودی بهم؟چطوری تونستی؟قلبم من واست یه عروسک خیمه شب بازی بود؟خاک بر سر قلب ساده من که گیر تو افتاد..
دخترک این پسر رو توی قلبش زندانی کرده بود..قراره نبود آزاد بشه..حکمش حبس ابد بود..آیا داستان این دو قراره ادامه داشته باشه؟
.
.
چطورین؟درسته من اومدم بعد از دو هفته🌚حمایت کنید
جونگ کوک:
همونطور که گل رز توی دستش رو پر پر میکرد..با خودش زمزمه میکرد:
میاد..نمیاد..میاد..نمیاد..
هیچ امیدی نداشت که ماهزاده اش رو قراره دوباره ملاقات کنه..اون اصلا میاد یا نه؟
/فلش بک به دوسال پیش/
ا/ت:
خب میز رو هم آماده کردم..خیلی قشنگ شده بود..امروز جونگ کوک گفته بود که دیر میاد خونه ..پس میخواستم سوپرایزش کنم..
غذا و میز رو آماده کردم..
حالا نوبت خودم بود که آماده بشم..رفت سراغ کمدم..لباس قشنگی پوشیدم و یکم هم آرایش کردم..منتظر نشستم تا جونگ کوک از راه برسه..
*صدای کلید و باز شدن در
صدای یه دختر میومد..
جونگ کوک:بیا تو عشقم..اینجارو خونه ی خودت بدون..
دختره:واو..ممنون.
ا/ت:جونگ کوک این کیه؟
جونگ کوک:دوباره توهم زدی؟
ا/ت:یعنی چی که توهم زدم دارم میگم این کیه
جونگ کوک:عشقم بهش توجه نکن اون خدمتکار خونمه
دختره:نه نه اشکالی نداره *عشوه
ا/ت:خدمتکار؟
اعصابم بدجوری خورد شده بود..تصمیم گرفتم برم خونه..شاید الان مسته جونگ کوک..
چند روز بعد از اون ماجرا ..رفتم سراغ کوک..در خونش رو زدم..یکم منتظر موندم که
همون دختر این دفعه با لباسای نیمه برهنه در و باز کرد..
جونگ کوک:عشقم کیه؟..
دختره:همون دختره
جونگ کوک:کدوم دخ..ا/ت؟
ا/ت:برات متاسفم ..متاسف*بغض
به سمت در خروجی حمله ور شدم و از اون ساختمون زدم بیرون..
*راوی
دخترک حال خوشی نداشت..دیدن پرنس خوشتیپش با یه دختر غیرقابل پیش
بینی بود..پرنسی که اینقدر به دخترک مینازید و خاطرخواهش بود..حالا چه اتفاقی واسش افتاده بود؟نکنه جادو شده بود؟دخترک و پسرک قصه ی ما خاطرخواه همدیگه بودن ..حتی فراتر از لیلی و مجنون..پس حالا چه اتفاقی واقعا افتاده بود؟دخترک که حال ناجوری داشت با خودش آروم زمزمه میکرد:
مگه قول نداده بودی بهم؟چطوری تونستی؟قلبم من واست یه عروسک خیمه شب بازی بود؟خاک بر سر قلب ساده من که گیر تو افتاد..
دخترک این پسر رو توی قلبش زندانی کرده بود..قراره نبود آزاد بشه..حکمش حبس ابد بود..آیا داستان این دو قراره ادامه داشته باشه؟
.
.
چطورین؟درسته من اومدم بعد از دو هفته🌚حمایت کنید
۸.۵k
۰۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.