شوهر سخت گیر من فصل دوم پارت 21
«شوهر سخت گیر من فصل دوم»
ᥣᥲძᥡ ȷᥱ᥆ᥒȷk
پارت 21
ا.ت:
امکان نداره جیسون پسر کوک نیست اخه چطور میتونه باشه بزار ببینم جیسون چرا 2 سالشه جونگکوک فقط 2 سالشه که به خانواده ی اصلیش رسید خوب اگه با دخترا خوش گذرونده باشه یعنی با جنی رابطه داشته 9 ماه که جنی باردار بوده پس باید جیسون 1 یا 1 و نیم سالش میبود و اون مردا که تو بیمارستان بودن حتما کار جنیه من که میدونم خوب الان حوصلشو ندارم فردا شب راست و ریزش میکنم خوب الان وقتشه یکم اقا مونو اذیت کنیم
ا.ت« کوچولو حوص چیزی نکردی
ا.ت« شاید هوس کیمچی تند کردی
ا.ت« یس بزن بریم
والا ادم میفهمه که نتیجه دستکاری شده اخه مگه ساعت 3 ظهر نتیجه رو میارن عمرا من دیدم همیشه نتیجه ی ازمایش رو ساعت 10 یا 9 صبح میارن به هر حال بگذریم خوب من خوب خوب خوبو مرض ا.ت این خوب خوب مشکل من با خودم همیشه هرچی میخام بگم قبلش میگم خوب یا وقتی اهنگ میخونم همیشه قبلش میگم هییی
خوب من رفتم یکم اقا مونو اذیت کنم باید ناز منو بچشو بکشه
از اتاق زدم بیرون از پله ها اومدم پایین هیچکس پایین نبود جز جونگ کوک زود سمتم اومد
کوک« ا.ت ا.ت بخدا بچه ی من نیست
من به حرفش گوش ندادم اومدم سمتم اشپز خونه اونم از پشت بازومو گرفت و منو سمت خودم کشوند
کوک« چرا به حرفام گوش نمیدی
ا.ت« که باز چرت و پرت تحویلم بدی
کوک« حرفای من بنظرت چرت و پرته
ا.ت« چرت و پرت که نه ولی دروغه
کوک« چرا باور نمیکنی دورغ نیست
ا.ت« ها پس همه دارن دروغ میگن اون ازمایشا چی اونا هم دروغن نخیر اقا اونا دروغ نیست حرفای تو هست که دروغه
ا.ت:
کمرمو گرفت و من به خودش نزدیک کرد و سرشو اورد نزدیک
کوک« من خیلی دوست دارم
دوست داشتم ببوسمش ولی باید یکم دوری کنم بهتره که دوری کنم و گرنه جنی باز یه نقشه میکشه پس کوکو پس زدم
ا.ت« برو اون ور
از قصد در یخچالو باز کردم و دوباره بستم
کوک« چه میخای
ا.ت« کیمچی
کوک« بزار واست درست کنم
ا.ت« نه نمیخواد من از دست تو نمیخوام
کوک« واسه تو که درست نمیکنم واسه بچم
ا.ت« بچه ی که تو اینده هیچی بهش نمیرسه
کوک« ول کن اینا رو
و جونگ کوک پیش بند رو بست واو چقدر جذاب شده بود با اون موهای بلند مشکیش داشت اشپزی میکرد منم روی صندلی کنار میز تو اشپزخونه نشستم سرمو گذاشتم رو میز و به کوک نگاه کردم خیلی جذاب بود نمیتونستم ازش چشم بردارم اون هیکلی بود همیشه لباسای مشکی میپوشه همینطور محوش بودم که با صدا زدنای یکی به خودم اومدم
کوک« اگه دید زدنت تموم شد بیا غذاتو بخور
ا.ت« نخیرم من دیدم نمیزدم
کوک« اره جون عمت
ا.ت« حالا کیمیچی که تنده نه
کوک« اره بخور چجوریه
*دیگه ازین طولانی تر نمیتونم بنویسم حمایت کنی پلیز زحمت کشیدم*
#فیک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جونگکوک
#اسمات
#سناریو
#وانشات
#اسمات
ᥣᥲძᥡ ȷᥱ᥆ᥒȷk
پارت 21
ا.ت:
امکان نداره جیسون پسر کوک نیست اخه چطور میتونه باشه بزار ببینم جیسون چرا 2 سالشه جونگکوک فقط 2 سالشه که به خانواده ی اصلیش رسید خوب اگه با دخترا خوش گذرونده باشه یعنی با جنی رابطه داشته 9 ماه که جنی باردار بوده پس باید جیسون 1 یا 1 و نیم سالش میبود و اون مردا که تو بیمارستان بودن حتما کار جنیه من که میدونم خوب الان حوصلشو ندارم فردا شب راست و ریزش میکنم خوب الان وقتشه یکم اقا مونو اذیت کنیم
ا.ت« کوچولو حوص چیزی نکردی
ا.ت« شاید هوس کیمچی تند کردی
ا.ت« یس بزن بریم
والا ادم میفهمه که نتیجه دستکاری شده اخه مگه ساعت 3 ظهر نتیجه رو میارن عمرا من دیدم همیشه نتیجه ی ازمایش رو ساعت 10 یا 9 صبح میارن به هر حال بگذریم خوب من خوب خوب خوبو مرض ا.ت این خوب خوب مشکل من با خودم همیشه هرچی میخام بگم قبلش میگم خوب یا وقتی اهنگ میخونم همیشه قبلش میگم هییی
خوب من رفتم یکم اقا مونو اذیت کنم باید ناز منو بچشو بکشه
از اتاق زدم بیرون از پله ها اومدم پایین هیچکس پایین نبود جز جونگ کوک زود سمتم اومد
کوک« ا.ت ا.ت بخدا بچه ی من نیست
من به حرفش گوش ندادم اومدم سمتم اشپز خونه اونم از پشت بازومو گرفت و منو سمت خودم کشوند
کوک« چرا به حرفام گوش نمیدی
ا.ت« که باز چرت و پرت تحویلم بدی
کوک« حرفای من بنظرت چرت و پرته
ا.ت« چرت و پرت که نه ولی دروغه
کوک« چرا باور نمیکنی دورغ نیست
ا.ت« ها پس همه دارن دروغ میگن اون ازمایشا چی اونا هم دروغن نخیر اقا اونا دروغ نیست حرفای تو هست که دروغه
ا.ت:
کمرمو گرفت و من به خودش نزدیک کرد و سرشو اورد نزدیک
کوک« من خیلی دوست دارم
دوست داشتم ببوسمش ولی باید یکم دوری کنم بهتره که دوری کنم و گرنه جنی باز یه نقشه میکشه پس کوکو پس زدم
ا.ت« برو اون ور
از قصد در یخچالو باز کردم و دوباره بستم
کوک« چه میخای
ا.ت« کیمچی
کوک« بزار واست درست کنم
ا.ت« نه نمیخواد من از دست تو نمیخوام
کوک« واسه تو که درست نمیکنم واسه بچم
ا.ت« بچه ی که تو اینده هیچی بهش نمیرسه
کوک« ول کن اینا رو
و جونگ کوک پیش بند رو بست واو چقدر جذاب شده بود با اون موهای بلند مشکیش داشت اشپزی میکرد منم روی صندلی کنار میز تو اشپزخونه نشستم سرمو گذاشتم رو میز و به کوک نگاه کردم خیلی جذاب بود نمیتونستم ازش چشم بردارم اون هیکلی بود همیشه لباسای مشکی میپوشه همینطور محوش بودم که با صدا زدنای یکی به خودم اومدم
کوک« اگه دید زدنت تموم شد بیا غذاتو بخور
ا.ت« نخیرم من دیدم نمیزدم
کوک« اره جون عمت
ا.ت« حالا کیمیچی که تنده نه
کوک« اره بخور چجوریه
*دیگه ازین طولانی تر نمیتونم بنویسم حمایت کنی پلیز زحمت کشیدم*
#فیک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جونگکوک
#اسمات
#سناریو
#وانشات
#اسمات
۱۰۴.۱k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.