part4
part4
یونا: یونگی داره صبحونه درست میکنه
ات تعجب کرد
بعدش رفتیم پایین و صبحونه خوردیم. خیلی خوشمزه بود. دلم برای دستپختای یونگی تنگ شده
یونگی: ات فردا بریم بیرون؟
تعجب کردم و گفتم: مگه چه مناسبتیه؟!
یونگی: سالگرد ازدواجمون
ات: اهااا یادم رفته بود(با خنده فیک گفت)
یونا: اعه چه جالب پس من امروز میرم آلمان
ات: اگه بخاطر ما هست نمیخواد بری
یونا: نه کلا خودم میخوایتم فقط یروز بیام کره
ات: اها
یونا: امروز وفتی از خواب پاشدم بلیط گرفتم و باید3ساعت دیگه برم المان
ات: چرا اینقد زود؟!
یونا. چون دیگه پروازی نبود
بعدش دیگه یونا کم کم وسایلشو جمع کرد و اماده شد
بعدش ات همراه یونا رفت فرودگاه و باهم خداحافظی کردن
بعدش ات رفت یه بابل تی خورد و رفت پیش نامجون
ات دلش پر بود و رفت پیش نامجون و کلی گریه کرد.
نامجون: ات چرا داری گریه میکنی؟!
ات: فردا سالگرد ازدواجمونه و من به یونگی هیچ حسی ندارم و جلو یونا گفت که فردا بریم بیرون اما من دلم نمیخواد
نامجون: فقط یه شبه اصلا مهم نیس
ات: کجاش مهم نیس فردا سالگرد ازدواجمونه
نامجون:خب من به یونگی میگم ساید فقط جلو یونا اینجوری گفته
نامجون زنگ زد به یونگی و تماس یونگی و نامی
یونگی: سلام بهترین لیدر
نامی: سلام خوابالو
نامجون: راستی فردا میخوای بری با ات بیرون؟!
یونگی: من فقط جلو یونا بهش اینجوری گفتم
بعدش باهم حرف زدن و قطع کردن
نامجون:ات میبینی قرار نیست با یونگی بری بیرون
ات: هوفففف خداروشکر
بعدش گریه های ات بند اومد و کمی با نامجون حرف زد و ات رفت خونشون. یونگی رفته بود شرکتش
ات هم خونه تنها بود
ات داشت به این فکر میکرد فردا روز ازدواجشونه
چند ساعت بعد یونگی از شرکتش اومد خونه و بعدش هرکی برای خودش غذا درست کرد و هرکدوم رفتن داخل اتاق خودشون و غذا خوردن. بعدش یونگی رفت بیرون و وقتی اومد خونه ات شوکه شد
بچه ها ساری بابت اینکه خیلی کم بود
یونا: یونگی داره صبحونه درست میکنه
ات تعجب کرد
بعدش رفتیم پایین و صبحونه خوردیم. خیلی خوشمزه بود. دلم برای دستپختای یونگی تنگ شده
یونگی: ات فردا بریم بیرون؟
تعجب کردم و گفتم: مگه چه مناسبتیه؟!
یونگی: سالگرد ازدواجمون
ات: اهااا یادم رفته بود(با خنده فیک گفت)
یونا: اعه چه جالب پس من امروز میرم آلمان
ات: اگه بخاطر ما هست نمیخواد بری
یونا: نه کلا خودم میخوایتم فقط یروز بیام کره
ات: اها
یونا: امروز وفتی از خواب پاشدم بلیط گرفتم و باید3ساعت دیگه برم المان
ات: چرا اینقد زود؟!
یونا. چون دیگه پروازی نبود
بعدش دیگه یونا کم کم وسایلشو جمع کرد و اماده شد
بعدش ات همراه یونا رفت فرودگاه و باهم خداحافظی کردن
بعدش ات رفت یه بابل تی خورد و رفت پیش نامجون
ات دلش پر بود و رفت پیش نامجون و کلی گریه کرد.
نامجون: ات چرا داری گریه میکنی؟!
ات: فردا سالگرد ازدواجمونه و من به یونگی هیچ حسی ندارم و جلو یونا گفت که فردا بریم بیرون اما من دلم نمیخواد
نامجون: فقط یه شبه اصلا مهم نیس
ات: کجاش مهم نیس فردا سالگرد ازدواجمونه
نامجون:خب من به یونگی میگم ساید فقط جلو یونا اینجوری گفته
نامجون زنگ زد به یونگی و تماس یونگی و نامی
یونگی: سلام بهترین لیدر
نامی: سلام خوابالو
نامجون: راستی فردا میخوای بری با ات بیرون؟!
یونگی: من فقط جلو یونا بهش اینجوری گفتم
بعدش باهم حرف زدن و قطع کردن
نامجون:ات میبینی قرار نیست با یونگی بری بیرون
ات: هوفففف خداروشکر
بعدش گریه های ات بند اومد و کمی با نامجون حرف زد و ات رفت خونشون. یونگی رفته بود شرکتش
ات هم خونه تنها بود
ات داشت به این فکر میکرد فردا روز ازدواجشونه
چند ساعت بعد یونگی از شرکتش اومد خونه و بعدش هرکی برای خودش غذا درست کرد و هرکدوم رفتن داخل اتاق خودشون و غذا خوردن. بعدش یونگی رفت بیرون و وقتی اومد خونه ات شوکه شد
بچه ها ساری بابت اینکه خیلی کم بود
۵.۱k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.