بازی عشق 🧠🫀
Part 8
کوک : چی چی رو نیاز نیست بشین الان برات میارم
ات : ممنون
کوک رفت تا قهوه بیاره
ات ویو
اخییی چقد مهربونه وایی من نمی تونم دل اینو بشکنم ای خدا چیکار کنمممم
کوک ویو
رفتم به کافه شرکت و دوتا قهوه سفارش دادم منتظر بودم تا درس بشه
وایی این دور چقد کیوت و خوشگل بود آخی خیلی خسته شده بود
وا این حرف ها چیه من دارم میزنم پسر به خودت بیا ( ی دونه میزنع تو صورت خودش ) پسر به خودت بیا یعنی چی این سبک بازی ها چیه واا نیومدی اینجا که عاشق بشی اصن دیگه حق نداری کمکش کنی
گارسون: بفرمایید قهوتون امادع است
کوک: ممنون
میره داخل اتاقش
ات : ممنون نیازی نبود واقعاً
کوک: نوش جان میشه یکم بیشتر در مورد خودت بهم بگی
کوک باخودش: وایی پسر این چیه گفتی
ات: با خودش) این چرا میخواد بدونه
ات: عاممم.... باشه
ات : خب من با پدرم زندگی میکنم و پدر و مادر از هم جدا شدن و مادر الان آلمان زندگی میکنه ولی من نمی تونم برم یعنی بابام اجازه نمیدع که مامانم رو ببینم حتی شناسنامه و همه چیزم رو ازم گرفته که نتونم کاری کنم واسه استخدام هم خودش انجام داد که دست من نرسه به شناسنامه
با گفتن اینا ی اشک از گوشه لپ ات میاد و گریه اش میگیره
کوک: آخی گریه نکن ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم
ات: نه مشکلی نیست ممنون بابت قهوه
کوک: خواهش میکنم
ات: میره سراغ کارش
بعد از ۴۵ دقیقه
ات : خب اینم اخری رئیس بفرما اینا هم تموم شد
کوک: خب الان حوصله نگا کردن بهشون رو ندارم میشه همه رو ب ترتیب بچینی داخل اون کتاب خونه
ات: پوکر نگاش میکنه
.... بله چشم
ات ویو
باخودش ی خود خدااا این خیلی بلنده باید چهارپایه بیارم
میره چار پایه میاره شروع میکنه گذاشتن داخل کتابخونه هی میره پایین میاد بالا
کوک ویو
با خودش ) واا خب الان پاش درد میگیره برم کمکش پرونده هارو بدم دستش یا نه
نه جونگ کوک تو باید سرد برخورد کنی پسر ولی نمی تونم
کوک: ات
ات : بله
کوک : چی چی رو نیاز نیست بشین الان برات میارم
ات : ممنون
کوک رفت تا قهوه بیاره
ات ویو
اخییی چقد مهربونه وایی من نمی تونم دل اینو بشکنم ای خدا چیکار کنمممم
کوک ویو
رفتم به کافه شرکت و دوتا قهوه سفارش دادم منتظر بودم تا درس بشه
وایی این دور چقد کیوت و خوشگل بود آخی خیلی خسته شده بود
وا این حرف ها چیه من دارم میزنم پسر به خودت بیا ( ی دونه میزنع تو صورت خودش ) پسر به خودت بیا یعنی چی این سبک بازی ها چیه واا نیومدی اینجا که عاشق بشی اصن دیگه حق نداری کمکش کنی
گارسون: بفرمایید قهوتون امادع است
کوک: ممنون
میره داخل اتاقش
ات : ممنون نیازی نبود واقعاً
کوک: نوش جان میشه یکم بیشتر در مورد خودت بهم بگی
کوک باخودش: وایی پسر این چیه گفتی
ات: با خودش) این چرا میخواد بدونه
ات: عاممم.... باشه
ات : خب من با پدرم زندگی میکنم و پدر و مادر از هم جدا شدن و مادر الان آلمان زندگی میکنه ولی من نمی تونم برم یعنی بابام اجازه نمیدع که مامانم رو ببینم حتی شناسنامه و همه چیزم رو ازم گرفته که نتونم کاری کنم واسه استخدام هم خودش انجام داد که دست من نرسه به شناسنامه
با گفتن اینا ی اشک از گوشه لپ ات میاد و گریه اش میگیره
کوک: آخی گریه نکن ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم
ات: نه مشکلی نیست ممنون بابت قهوه
کوک: خواهش میکنم
ات: میره سراغ کارش
بعد از ۴۵ دقیقه
ات : خب اینم اخری رئیس بفرما اینا هم تموم شد
کوک: خب الان حوصله نگا کردن بهشون رو ندارم میشه همه رو ب ترتیب بچینی داخل اون کتاب خونه
ات: پوکر نگاش میکنه
.... بله چشم
ات ویو
باخودش ی خود خدااا این خیلی بلنده باید چهارپایه بیارم
میره چار پایه میاره شروع میکنه گذاشتن داخل کتابخونه هی میره پایین میاد بالا
کوک ویو
با خودش ) واا خب الان پاش درد میگیره برم کمکش پرونده هارو بدم دستش یا نه
نه جونگ کوک تو باید سرد برخورد کنی پسر ولی نمی تونم
کوک: ات
ات : بله
۵.۷k
۱۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.