پارت 14 پیشی کوچولو ی زخمی
کلی ایده براش دارم ولی گشادیم میشه بنویسم
وقتی وارد شدم دیدم دازای رو صندلی لم داده داره منو نگاه میکنه
پل:خب..من شمارو تنها میزارم
و رفت
دای:چی میخوای؟!
دازای:سلام دای دلم تنگ شده بود
دای:فقط همین؟که دلت تنگ شده بود آره؟یعنی فقط بخاطر همین اومدی اینجا؟
دازای:(دای و بغل کرد)آره دلم تنگ شده بود دای منو ببخش
و در یک لحظه گوش های دای ناپدید شدن(محبتش خنثی شد)
دای:خودت میدونی که شنواییم ضعیفه ولم کن(سرش تو شکم دازای عه چون بغلش کرده)
ویو راوی
بعد دازای دای و ول کرد دای یکم رفت عقب
دای:کافی بود ی بار برادری کنی فقط ی بار!
دازای:دای تو خودت وضعیتمون و میدونستی
دای:هرچی هم که باشه نباید منو میزاشتی پرورشگاه!
*فلش بک*
(بچه ها نقش اصلی چویا عه دای نیست برای همین بیشتر وقت ها فلش بک از زبونچویاست)
خب..درسته که ما تو پرورشگاه بزرگ شدیم
ولی اونجا که به دنیا نیومدیم
دازای و دای پدر و مادرشون مافیا بودن
پدر و مادر دای به خاطر گوش های دای به اون کم لطفی میکردن
منظورم چیه؟
دازای:ماماااان گشنمووونه
دای:آره مامان میشه غذا بدی؟
مامان:بیادازای بیا بخور
دای:من چی؟منم گشمه
مامان:داری چاق میشی چی میشه ی بار شام نخوری؟
دای:ولی...
مامان:ولی و اما نداریم امشب از شام خبری نیست
و دازای هم مثل بز مینشست دای و نگاه میکرد
دای:دازای میای بازی؟
دازای:مامان گفته نزدیکت نشم
دای:مامان نمیفهمه
دازای:نه نمیشه
وقتی که مامان و باباشون توی ی عملیات مردن دازای دای و گذاشت پرورشگاه و دیگه پیداش نشد تا الان
*پایان فلش بک*
دازای:میدونم دای میدونم من واقعا عذر میخوام ولی توهم باید منو درک کنی بچه بودم ترسیده بودم
دای:ولی قول بده هیچوقت ولم نکنی
دازای:قول میدم
دازای:خب حالا..من باید برم مافیا
دای:باشه
دازای:خدافظ
دای:خدافظ
و رفت
عخی
وقتی وارد شدم دیدم دازای رو صندلی لم داده داره منو نگاه میکنه
پل:خب..من شمارو تنها میزارم
و رفت
دای:چی میخوای؟!
دازای:سلام دای دلم تنگ شده بود
دای:فقط همین؟که دلت تنگ شده بود آره؟یعنی فقط بخاطر همین اومدی اینجا؟
دازای:(دای و بغل کرد)آره دلم تنگ شده بود دای منو ببخش
و در یک لحظه گوش های دای ناپدید شدن(محبتش خنثی شد)
دای:خودت میدونی که شنواییم ضعیفه ولم کن(سرش تو شکم دازای عه چون بغلش کرده)
ویو راوی
بعد دازای دای و ول کرد دای یکم رفت عقب
دای:کافی بود ی بار برادری کنی فقط ی بار!
دازای:دای تو خودت وضعیتمون و میدونستی
دای:هرچی هم که باشه نباید منو میزاشتی پرورشگاه!
*فلش بک*
(بچه ها نقش اصلی چویا عه دای نیست برای همین بیشتر وقت ها فلش بک از زبونچویاست)
خب..درسته که ما تو پرورشگاه بزرگ شدیم
ولی اونجا که به دنیا نیومدیم
دازای و دای پدر و مادرشون مافیا بودن
پدر و مادر دای به خاطر گوش های دای به اون کم لطفی میکردن
منظورم چیه؟
دازای:ماماااان گشنمووونه
دای:آره مامان میشه غذا بدی؟
مامان:بیادازای بیا بخور
دای:من چی؟منم گشمه
مامان:داری چاق میشی چی میشه ی بار شام نخوری؟
دای:ولی...
مامان:ولی و اما نداریم امشب از شام خبری نیست
و دازای هم مثل بز مینشست دای و نگاه میکرد
دای:دازای میای بازی؟
دازای:مامان گفته نزدیکت نشم
دای:مامان نمیفهمه
دازای:نه نمیشه
وقتی که مامان و باباشون توی ی عملیات مردن دازای دای و گذاشت پرورشگاه و دیگه پیداش نشد تا الان
*پایان فلش بک*
دازای:میدونم دای میدونم من واقعا عذر میخوام ولی توهم باید منو درک کنی بچه بودم ترسیده بودم
دای:ولی قول بده هیچوقت ولم نکنی
دازای:قول میدم
دازای:خب حالا..من باید برم مافیا
دای:باشه
دازای:خدافظ
دای:خدافظ
و رفت
عخی
۲.۹k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.